♥️سه تفنگدار ♥️

༺รΔⓃ𝕒༻ ༺รΔⓃ𝕒༻ ༺รΔⓃ𝕒༻ · 1400/11/20 06:26 · خواندن 3 دقیقه

یو گایز 

پارت جدید برای شما 

کامنت  و لایک فراموش نشه  عزیزان 

جلوی ی ویلا نگه ...تعجب  کرده بودم نگاهی بهم کرر و گقت: پیاده شو دیگه ...بهش اعتماد داشتم بنابراین چیزیزنگفتم و پیاده شدم درو وا کرد با دیدن حیاتش جیغ خفنه  ای کشیدم و دستمو جلوی دهنم گذاشتم...صدای فیلیکس رو کنار گوشم  میشنیدم نفس هاش ب ،وشم می‌خورد  و بدنمو سپس میکرد ب سمتش برگشتم و با ذوق و شوق گفتم : خیلی قشنگه....نگاهی بهم انداخت و با لبخند مرینت کشی  گفت: ن ب قشنگی تو ....حیاط با گل رز تزئین شده تا چشم کار می‌کرد رز بود حتی داخل استخر هم گل روز پر پر شده بود نفس عمیقی کشیدم ..بوی گل ها وارد ریه هام بشه ارزش یک روز تنهایی رو داشت فیلیکس منو ب سمت خودش برگندوند و گفت : مرینت..من خیلی وقته ک میخوام این حرفو بهت بزنم اما خب شرایطش پیش نیومده  ...من..دوست دارم ..میخوام همیشه برای من باشی با من ازدواج می کنی....ی لحظه از این حرفش تعجب کردم ...مغزم قفل کرد اون منو دوست داره ؟اوه خدای من ....وقتی دید جواب نمیدم بهم نگاه کرد چشاش نگران بود گفت: نگو ک عشق من ب تو ی طرفست....ب چشماش نگاه کردم چشمای مشکیش خیس شده بود ...داشت گریه میگرد؟...در یک ثانیه تمام لحظات شاد زندگیم با فیلیکس بوده ...من دوست دارم فیلکیس...وقتی این حرف رو شنید با ذوق منو محکم تو بغلش فشار داد داشتم له میشدم اما چیزی نگفتم فقط خندیدم ...خنده ای ک باعت  ریخته شدن اشکام میشد ...فیلیکس ی حلقه ی خوشگل و ساده رو ب دستم انداخت و بوسه ای ب روش زد و گفت: قول میدم هرکز تنهات نذارم  ملکه ی من 

 

 

&&&&&&&&

 

روز ها میگذشت و علاقه  ی من نسبت ب فیلیکس روز ب روز بیشتر و بیشتر می‌شد ..تو این مدت میخواست بیاد خواستگاری اما گفتم صبر کنه تا یر گرده و وقتی برگشت اونا میان خواستگاری و دیروز بود ک مامان سابین گفت فردا پرواز دارن وقتی ب آلیا و رزیتا گفتم خیلی خوشحال شدن اما رزیتا فر ای همون شب پرسید : مرینت از این ازدواج مطمعنی ..از سوالی پرسید تعجب کرد لب زدم: خب اره دیگه ..چ سوالا  میکنی رزی بگیر بخواب خوابم میاد ...حرفی نزد و خوابید اما سؤالش ذهنمو درگیر کرده بود پس آدرین چی؟ ...آخه دختر احمق اون زن داره چرا باید بهش فکر کنی ؟....پتو رو سرم  کشیدم و ب خوابی بدون رویا  رفتم 

 

 

 

 

کامنت  و لایک فراموش نشه ♥️🌹