سناریو عاشقانه پارت 6

Delaram Delaram Delaram · 1400/11/19 12:15 · خواندن 4 دقیقه

های گایزز پارت 6 سناریو عاشقانه بفرمایید ادامه

ادرین

ادامه فلش بک 

تو. این 3 سالی که تو کما بودم کارمندای جدیدی استختدام شده بودن فیلیکس تمام مدتی که نبودم اداره شرکت رو به عهده گرفته بود فیلیکس پسر خالم و همچنین دست راستم تو شرکت محصوب میشد قرار بود راس ساعت 17 اونجا باشم و الان ساعت 16و 30 بود اگر عجله نمیکردم دیر میرسیدم به شرکت کت شلوال مشکی خوش دوختی که فیت تنم.بود روپوشیدم چند دکمه اول پیرهن سفیدم که زیر کت مشکیم پوشیده بودم رو باز گذاشتم ساعت چرمم رو مچ دست چپم بستم. و ادکلن رو گردن. و مچ دستم. زدم تو ایینه نگاه خالی از هر نوع احساسی رو به خودم کردم

 بی تفاوت به خودم تو ایینه خیره شده بودم
قطعا ادرین گذشته نبودم دیگه از اون ادرین پر انرژی و شیطون چیزی باقی نمونده باقیو باعث وبانی تمام این اخلاقای جدیدم اون دختر بود

دختری که حتی اسمشم نمیدونستم!
داشتم چیکار میکردم دنبال دختری میگشتم که وجود خارجی نداشت ؟!
دیگه خودمم امیدی نداشتم که همچین دختری وجود داشته باشه همجای دنیارو زیرو رو کرده بودم و هیچ اثری ازش پیدا نکرده بودم اره خودمم دیگه باورم شده بود که وجود نداره و فقط یک رویا بودو بس!
چشمام رو بستم دوباره تصویرش پشت پلک هام به زیبایی نقش بست و قلبم که این روزا عجیب بی جنبه شده بود برای دختری که وجود نداشت تند تند شروع کرد به زدن و بی قراری کردن انگار هنوز قلبم ناامید نشده بود پوزخند تلخی به تصویرم که تو ایینه بود زدم چه بلایی سرم امده بود؟
از ویلا خارج شدم و سمت پارکینگ رفتم صدای پام توی پارکینگ.اکو شد و چند ثانیه بعد صدای روشن شدن ماشین!
اعصابم از افکاره درهمم خورد شده بود و کلافه بودم از این وضعیت!
 تمام بی اعصابی و کلافگیم رو روی پدال گاز خالی کردم تا اینکه راه نیم ساعته در یک ربع طی شد
از ماشین پیاده شدم اوایل پاییز بود ونسیم خنکی می وزدید خورشید همچنان بود

گرمایی نداشت اما نورش که همه جا رو نارنجی کرده بود فضای دل پذیری ساخته بود خیابان ها این ساعت نسبتا شلوغ بودن ماشین رو تو پارکینگ.شرکت پارک کردم و به سمت اسانسور پارکینگ رفتم سوار اسانسور شدم و طبقه 24 رو زدم تو لحظه ای یادم امد که گوشیم هنوز رو داشت برد ماشینه رو طبقه هم کف زدم و پیاده شدم هم زمان با من دختری با عجله و بدو بدو از پله ها پایین میومد و نفس نفس میزد معلوم بود مسافت تو طولانی رو با پله امده نزدیک در خروجی شرکت بودم و همینطور خیره حرکات عجولانش بودم.سرش با چند برگه گرم بود و از کت و شلوالی که پوشیده بود معلوم.بود کارمنده اینجاست همینطور که سمجانه سرش تو برگه ها بود و داشت غر لند میکرد انگار قصد اینکه سرشو بگیره بالا نداشت انقدر ادامه داد که محکم خورد به من

قطعا اگر بازو هاش رو نمیگرفت پخش زمین میشد
از شدت ضربه ای که خورده بود تمام برگه ها تو هوا معلق شدن سرش را. رو به بالا گرفت و با لب.و لوچه اویزون خیره برگه هایی شد که تو هوا سر گردان بودن و من خیره اون نفسم حبس شد و و دستام سر شد و از رو بازو هاش افتاد پایین حتی نیم.نگاهی هم به من ننداخت و با عجله و حرص مشغول جمع کردن وکاغذ ها شد مغز قلبم هردو از کار افتاده بودن همه وجودم چشم شده بود برای دختری که 3 سال فقط تو رویاهام دیده بودمش تا به خودم بیام تمام برگه ها رو جمع کرده بود و با عجله سمت در خروجی میرفت با همین حال   با شیطنتی که چاشنی صداش بود گفت معذرت میخوام که مثل دکل مخابرات جلوتون وایستادم و تکونی به اون هیکل هرکولم ندادم وتمام برگه هاتون رو پخش زمین کردم و اخرشم مث خنگا نگاتون کردم واقعا شرمندتونم مستر 
خندم گرفته بود ولی الان کار مهمتری داشتم حالا که پیداش کرده بودم چرا باید دوباره از دستش میدادم دیگه این کوچولو شیطون ماله خودم بود در یک حرک یهویی برگشتم طرفشو شروع کردم به دویدن دنبالش با دیدن این حرکتم جیغی از هیجان زدو سرعتشو افزایش داد

چطور بود ؟

نظرتونو زیر کیوتا پست بگید کیوتا 

بای