مای نیم ایز وروجک پارت25
های گایز مرسی از انرژی که میدید امیدوارم لذت ببرید بفرمایید ادامه
مامان که هنوز هم تحت تاثیر تلفنی صحبت کردنش با کیارش بود با داد گفت :
مامان- مرینتتتت برو در باز کن، من میرم لباسم رو عوض کنم!
با لحن محکم مامان به راه رفتنم سرعت دادم و خودم رو به آیفون رسوندم .
ـ کیه؟
ـ از اداره اگاهی اومدیم، گزارش یه دزدی شده..
بی هوا داد زدم :
ـ دزدی؟
ـ بله خانم تشریف بیارید!
آیفون رو گذاشتم و بدو بدو پشت در اتاق مامان رفتم و گزارش کار رو دادم.
یکی از کلاه های کیارش رو سرم گذاشتم و پایین رفتم و در رو باز کردم.
یا بسم الله رحمان رحیم! چرا اون قدر زیاد بودن؟
بعد از یه نگاه اجمالی که به تک تکشون انداختم،خانم مارپل )زن همسایه ( رو پشت مامور ها
دیدم .
تا منو دید داد زد:
ـ جناب سرهنگ خودشه! خود ناکسشه. به من پیشنهاد شراکت هم داد ولی من خرش نشدم.
مامور پلیس که کنار در خونه وایستاده بود، نگاه دقیقی به من انداخت و با صدای کلفتی گفت:
ـ شما توی این خونه چیکار می کنید؟
سعی کردم عادی جلوه کنم ؛ شونه ای بالا انداختم و با لحن جدی گفتم:
ـ فکر کنم زندگی، هر از چندی هم دعوای خانوادگی، یک ماه در میونم فرش می شوریم! امـــم
دیگه...اهانـ...
مامور بلند قد و صدا قشنگ مثل قورباغه وسط حرفم پرید
خانم! من اصلا با شما شوخی ندارم، درست جواب بدید! در حال حاضر شما محکوم به دزدی،
اقفال همسایه و البته زبون درازی به مامور قانون هستید!
خواست دوباره سؤالش رو تکرار کنه که یه ماشین مدل باالا توی کوچه پیچید.
از طرف دیگه هم مامان سر رسید، من رو توی کوچه هول داد و خودشم پشت سرم اومد.
مامان در حالی که چادر گلدارش رو روی موهای فندقی و خوش حالتش می کشید،گفت:چی شده
آقا؟ برام آبرو نذاشتین! ایشون دختر منه، من کلید خونه رو داده بودم به اون خانم بده به دخترم
که ندادن! دخترمم مجبور شده از بالای در وارد خونه بشه .
در همین هین اون ماشینه جلوی در ما وایستاد و درش باز شد، یک سری هلوی مارک دار ازش
پایین ریخت .
مامانم داشت سکته می کرد.
فکر کنم از همین روز اول آشنایی آبرومون، شرفمون و کلاسمون رفت زیر دمپایی رو فرشی هایی که
پامون بود!
مامورین پلیس که اوضاع رو خراب می دیدن یکم این پا و اون پا کردن و بالاخره یکی از اون ها
گفت:
ـ به هر حال وظیفه ی ما حفظ امنیت شماست! بابت این سوء تفاهم معذرت می خوایم. اگه
پشیمون شدین هر وقت که زنگ بزنید ما دوباره بر می گردیم!
بلافاصله سوار ماشین هاشون شدن و رفتن .
مامانم با اخم غلیظش بدرقشون کرد...
کیان و خانواده ای که پیششون زندگی می کرد، سر جمع پنج نفری مثل دالتون ها به ترتیب قد
جلوی ماشینشون وایستاده بودن.
از تعجب مثل غاز دهنشون باز موند ؛ مامان که از ترس آبروش هول کرده بود و توان صحبت کردن
رو نداشت، برای همین من با خون سردی شروع به حرف زدن کردم:
ـ سلام خوبید؟ خوش امدید، بفرمایید
تازه یخ مامان باز شد و با روی خوش اما پوستی که از خجالت سرخ شده بود، گفت:
مامان-بفرمایید، بفرمایید جلوی در بده.خیلی خوش آمدین!
گروه دالتون ها به ترتیب جلو اومدن .
اول کیان، بعد یه پسر که لباس هاش به قدری گرون بود آدم می ترسید بهش دست بزنه که کثیف
بشه و خسارت بگیره .
سپس یه آقای مسن همراه با یه خانم هم سن و سال خودش و در آخر یه دختر که فکر کنم
بدجوری به ما نمی خورد.
دونه دونه با مامان سلام و احوال پرسی کردن و مثل جوجه اردک پشتش به سمت خونه راه افتادن
.
کیان که دیگه نتونست خودش رو نگه داره پرسید :
ـ مامان! این ها اینجا چیکار می کردن؟
بقیه ی گروهشون هم که انگار حرف دل خودشون زده شده بود، برگشتن و منتظر به مامان نگاه
کردن.
این جور موقع ها که یه عده طلب کار روی مامان زوم می کردن، دهنش قفل می شد و تنها کاری
که می تونست انجام بده نگاه کردن بود!
شوک زدگیه مامان رو که دیدم خودم دست به کار شدم .
ـ اومده بودن دزد خونمون رو بگیرن!
همون دختره پرسید:
ـ یعنی شما خونتون دزد داره؟
قیافش رو یه جوری جمع کرد که انگار داشت در مورد سوسک توی حمومشون حرف می زد.
ـ خیر! من کلیدم توی خونه جا مونده بود و کسی هم خونه نبود در رو برام باز کنه، برای همین از
بالای در پریدم توی خونه! همسایمون فکر کرده بود دزده
این بار خانم مسن گفت :
ـ واه! دختر هم مگه از در می پره؟ دختر باید سنگین باشه!
کیمیا که می دونست اگه بحث رو جمع نکنه این زنیکه بد جواب می گیره، جوری که تا یک هفته
باید پماد سوختگی به تنش بماله فوری گفت :
ـ حاالا بفرمایید تو یه شربت بخورید و نفسی تازه کنید، بعد در موردش حرف می زنیم .
خودش جلو جلو رفت تا مثلا اون هارو راهنمایی کرده باشه .
من یکی که حرفش بی جواب نمی ذاشتم، پیر خرفت بعد از پنجاه سال زندگی صورتش هنوز قد من
صاف و بدون چروک بود!
می گن "دارندگی و برازندگی" راست گفتن ؛ معلوم نبود چند دفعه پوست صورتش رو کشیده .
هم سنه مادر بزرگ مادر بزرگم " بود فکر کنم!
غرق افکار بی سر و تهم بودم که یه دست سرد روی شونم نشست .
مامان- کم فکر کن. فعلا بیا تو که بعدا حساب تو یکی رو هم می رسم .
وای خدا بدبخت شده بودم! پشت سر مامان وارد خونه شدم و با یه نگاه کلی پی بردم که دوباره به
ترتیب قد نشستن و با تعجب به وسایل ساده و قدیمیمون نگاه می کنن .
مامان و کیمیا یک راست به آشپزخونه رفتن که وسایل پذیرایی رو بیارن.من هم طبق عادت
همیشگیم روی مبل راحتی رو به روی تلوزیون نشستم و کلام رو از سرم در آوردم و کنارم
گذاشتم،پاهام رو مثل هلو مارک دار های جلوم روی هم انداختم و گفتم:
ـ خب، معرفی نمی کنید؟
کیان توی جاش جا به جا شد و درست مثل عادت کیارش دستی به ته ریش مرتبش کشید و با
مهربونی گفت :
کیان- ایشون که میبینی کنار من نشسته البرز پسر بزرگ خانواده است.
نیش خند شیطونی زدم و با ته خنده گفتم:
ـ خوش وقتم، منم تهرانم!
حرف بدی زدم؟ آخه فکر کنم پسره از عصبانیت قرمز شد. نه بابا حتما بنده خدا دستشویی داره
روش نمی شه بگه! بنظرتون بگم دستشویی کجاست؟
کیان ادامه داد :
ـ ایشونم بابا فرهادن...
توی حرفش پریدم. با ذوق به همون ننه قمر خودمون اشاره کردم و گفتم :
ـ حتما ایشون هم شیرین هستن!
کیان با عصبانیت و ننه قمر با نفرت هم زمان باهم گفتن:
ـ نخیر ...
کیان ادامه ی حرف رو توی دستش گرفت:
ـ ایشون بانوی عمارت بابا فرهاد ملوک جونه!
تا گفت ملوک جونه تو دلم فقط یه چیز گفتم:)سکوت می کنم.(
کیان یکم خم شد تا دختر نچسب توی دیدش باشه و با لبخندی که به وضوح روی لبش پر رنگ تر
شده بود،گفت:
کیان- ایشون هم که کنار ملوک جون هست، دختر خانواده الینا خانمه!
مامان از اواخر بحث با شربت وارد سالن شده بود و من نتونستم در مورد اسم دو نفر اخر به
خصوص مورد یکی مونده به آخر )ملوک جون( نظری بدم .
مامان- خیلی خوش اومدین!
با شیرنی به دست جلوی هر کدومشون خم شد یه بفرمایید گفت، همشون هم از روی کلاس بر
نداشتن
دینگ دینگ _ دینگ دینگ .
این مدل زنگ زدن مخصوص کیارش بود، تنها کسی که توی این شرایط و جو خفقان آور به وجود
اومده می تونست حال و هوام رو عوض کنه! بلند شدم و با اشتیاق خاصی که ناخواسته توی صدام
موج می زد، گفتم :
ـ کیارش اومد!
کیمیا که انگار اصلا متوجه مهمان ها نبود، طبق معمول همیشه اظهار نظر کرد :بدو عقب نمونی .
سر جام ایستادم و بعد از این که به همه ثابت کردم که استعدادم توی ادا در آوردن از میمون هم
بیشتره به طرف آیفون دویدم و در رو باز کردم.
تا کیارش به پشت در رسید، گفت:
ـ یا الله، مرد خانه داره میاد!
رو به من گفت: سالم خانم! چه خوشتیپ شدی...
با یه اوهوم بحث رو خاتمه دادم و نذاشتم که الکی زبون بریزه تا مثال زودتر به مهمون ها عرض
ادب کنه.
آقا منشانه قدم بر داشت و وقتی به مهمان ها رسید،با احترام مشهودی که نشون از شخصیت
منحصر به فردش بود، گفت:
ـ سلام خیلی خوش اومدید، قدم سر چشم ما گذاشتید.تورو خدا بشینید.،شما بزرگ مایید!
دست منو که تا هال سفت گرفته بود ول کرد و با فرهاد خان و البرز دست و کیان رو محکم در
آغوش گرفت. در آخر با شیطنتی که توی چشم های عسلیش موج می زد،رفت و توی جای من
نشست .
معترض گفتم
ـ اون جا جای منه! بلند شو.
یه چشمک ریز به کیان زد و گفت:
کیارش- می تونی بیا بگیرش !
نگاه عاجزی به هیکل عضالنیش انداختم و برای پرش دور خیز کردم و گفتم:
ـ یک _ دو _ کیارش نذار که بشه سـ...
یه لحظه چشمم به دهن مهمونامون افتاد که مثل چی باز بود ..
وا! اینا خشگل ندیدن؟
مامان که رفته بود آشپزخونه، اومد و تا این صحنه رو دید سعی کرد با خنده جمعش کنه و
مضطرب گفت:
مامان- بفرمایید شربتاتون رو میل کنید، یخ کردن!
من، کیارش و کیمیا که سوتی مامان رو فهمیده بودیم قرمز کردیم .
یه ربع بود که همه برو بر همدیگه رو نگاه می کردن، انگار خاستگاری اومده بودن و دنبال حرف
برای زدن می گشتن ولی چیزی پیدا نمی کردن.
توی اون سکوت مرگ آور، عشوه خرکي های الینا بانو بدجوری روی مخم بود ؛ کم مونده بود بپره از
لپ کیا یه ماچ بگیره.
باالخره بعد نیم ساعت جو سنگین بابا فرهادشون شروع به حرف زدن، کرد. حوصلم سر رفته بود و
واقعا نمی تونستم یه جا بند بشم، باسنم صاف شده بود .
آخه مگه آدم اون قدر میشینه؟ سرطان باسن نگیرن اجماعا صلوات!
بلند شدم، یه ببخشید گفتم و خودم رو توی آشپزخونه پنهان کردم. پشتم رو به دیوار مشترک بین
نشیمن و آشپزخونه چسبوندم و دق دلی هام رو با غر غر سر خودم خالی کردم:
-اه اه چقدر فضوله دیگه کم مونده بپرسه:
ـ ببخشید سابین جون لباس زیرت چه رنگیه؟ )با دهن کجی(
بیشتر از این جا نمیشد مگرنه دلم میخواست طولانی تر باشه نظرتون در مورد این پارت خوب بود یا بد ؟
تکه یخی که عاشق ابر عذاب میشود
سر قرار عاشقی همیشه آب میشود
به چشم فرش زیر پا، سقف که مبتلا شود
روز وصالشان کسی خانه خراب میشود
کنار قلههای غم نخوان برای سنگها
کوه که بغض میکند سنگ مذاب میشود💕💕
بای