💔خاطرات من 💔p30 (آخر) فصل 1
💙❄
-خانواده ی من از همه چیز خبر دارن با ازدواجمون کاملا موافقن . ما فردا شب مییام
فقط اول با عمو***(منحرف نشین شوهر خاله رزیتاش رو میگه اسمش رو یادم نیست ) که یکی از دوستای خانوادگی مونه مشورت کنین
اینجوری شاید، شاید بابام مهربون تر برخود کرد .
-باشه ادرس عمو***رو بده تا باهاش هماهنگ کنم .
آدرس رو دادم و خدافظی کردم .
آلو با داداشش رفت منو پرتغال جون هم راهی خونه شدیم .
تو فکر بودم که پرتغال گفت مری به نظرت بابات راضی میشه؟
+نمیدونم .فکر نکنم. اونا دوست ندارن خدمتکارشون رو از دست بدن ولی من دیگه نمیمونم هرجور شده از اون خونه میرم .
تا رسیدم مستقیم رفتم خونه ی خاله رزیتا تا بهش بگم شب لوکا و خانوادش میرن با عمو بحرفن .یکی دو ساعتی
پیش خاله موندم وقتی برگشتم الکس هنوز خواب بود
اون شب همش فکرم خونه ی خاله اینا بود
صبح رفتم از خاله همه چیز رو پرسیدم قرار شد فردا بیان با بابا حرف بزنن
غروب که شد دلشوره ی عجیبی گرفتم الکس که دید حال خوشی ندارم شروع کرد به حرف زدن
به الکس که حرف میزدم آروم میشدم .
ساعت نزردیک 10 بود که صدای درو شندیدم از لای در اتاق یواشکی نگاه کردم
بعد از چند دقیقه همه رفتن تو دعا میکردم به خوبی تموم شه
چند دقیقه گذشت که کم کم صداشونو شندیدم بابا میگفت من دخترمو (حالا شد دخترم😒) به غریبه نمیدم
اون خودش یه خواستگار خوب داره
کم کم صداشون بالا رفت و از اتاق اودن بیرون لوکا میگفت منو مرینت همو دوست داریم تو داری مجبورش میکنی با کسی ازدواج کنه
که دوسش نداره بزار خودش برای زندگیش تصمیم بگیره
گایز حوصله ندارم کمه کمه هم نکنین
بای