مای نیم ایز وروجک پارت 21

Delaram Delaram Delaram · 1400/11/15 16:44 · خواندن 8 دقیقه

سلام خوشگلا پارت 21 رو اوردم براتون بفرمایید ادامه

پارت 21

پاهام رو به زمین کوبیدم و کیفم رو در آوردم، پرت کرد. دلم می خواست جیغ های ممتد بکشم و
گریه کنم .
آن چنان توی ذوقم خورده بود که برای کلاس بعدی هم نموندم، حتی دیگه پیش جولیکا و رز هم
برنگشتم تا صبحانه بخورم ؛ به مقصد خونه، دانشگاه رو ترک کردم
با بی حالی تمام کلید رو توی در چرخوندم و از جلوی در با صدای خفه ای گفتم:
-خوش اومدم، می دونم منور کردم، قربونتون تو رو خدا بلند نشیدا ...
مامان پنجره ی مشرف به حیاط رو باز کرد و با تشر گفت:
مامان- چخبرته، بیا تو مهمون داریم! برای آدم آبرو نمی ذاری که .
صدام رو نازک کردم و در حالی که با سر راه می اومدم، گفتم :
 وا مامان بگو چشم هاشون رو ببندن، من اومد نورم چشم هاشون رو نزنه! 
- ا
مامان با حرص داد زد :
ـ مرینت!
-جان، جانا اومدم.
کفش هام رو فوری در آوردم و وارد خونه شدم، خودم رو به نشیمن رسوندم و از چیزی که دیدم،
حتی دهنم باز نشد که سالم بدم. .
همون پسره بود که... که توی قهوه خونه دیده بودمش، این جا چی کار می کرد؟
پسر- سالم علیکم، بیرون که خوب زبونت دراز بود
دیگه نمی خواستم کم بیارم دو دفعه حالم رو بد گرفته بود و من تنها کاری که تونسته بودم انجام
بدم، وایستادن و نگاه کردن بود. 
هرچی حرص و حسرت که از صبح و اون روز در قهوه خونه توی دلم مونده بود رو داخل صدام
ریختم و گفتم:
-آدم هر روز _ هر روز که سالم نمی ده! 
مامان چشم و ابرو ای برام اومد و در حالی که لبش رو گاز می گرفت، گفت:
مامان- هیس! بی ادب... تو الان توی خونه چی کار می کنی؟ مگه تا عصر کلاس نداشتی؟
با چشم به پسر که روی کاناپه لم داده بود، اشاره کردم و مهر تایید روی پلید بودنم، زدم: 
_ بی ادب بودن خوبه دیگه ؛ بقیه ازم ادب یاد می گیرن! البته اگر قدرت فرا گیری داشته باشن. 
کلاس هام کنسل شد، برگشتم. حالا اگه مزاحمم برم همون شب بیام. 
مامان دندونش رو بیشتر به لبش فروکرد و زیر لب گفت :
-جز جیگر زده، حساب تو یکی رو من به موقش می رسم. 
در حین حرف زدن، چشم هاش مدام پر و خالی می شد و این پارودوکس موجود در چهرش که هم
اخم داشت و هم بغض حسابی گیجم کرده بود .
-خب مامان جان معرفی نمی...
زنگ در به صدا در اومد .
- کیمیاست! وای مامان بدبخت شدم ؛ تا من برم توی اتاق در رو باز نکنیا.
مامان- باز چه گندی زدی؟
- هیچی صبح که داشتم می رفتم، دیدم مقنعم خیلی چروکه مقنعه ی کیمیا رو از زیر متک هاش
کش رفتم! 
مامان که می رفت آیفون رو برداره، گفت :
دختر نمی دونم تو به کی رفتی!
-به بابا.
از حرفی که زدم، خودم هم ناراحت شدم چه برسه به مامان.
باز هم چرخیدم و چرخیدم به بابا رسیدم، اگه بابام بود.... این جمله ایه که هر بار و هرجا که کم
می آوردم، هروقت که خسته می شدم مهمون ذهنم می شد .
مامان درحین فشار دادن دکمه ی آیفون، گفت :
-د برو تو اتاقت دیگه الان دعوا می شه! 
چشم هام رو روی هم گذاشتم و با درد گفتم :
-بی خیال.
در باز شد و کیمیا از بین در مشخص شد، هنوز به طور کامل وارد خونه نشده بود که چشم هاش
بست و دهنش رو باز کرد :
کیمیا- دختره ی خنگ عوضیه خسیس بی شعور، آبرو واسم نذاشته ؛ مجبور شدم کل روز با یه
مقنعه ی از دهن گاو در اومده سر کنم !
مقنعش رو بالا آورد و توی دستش تکون تکون داد تا همه متوجه وخامت اوضاع بشن .
قیافش به قرمزی می زد و از خشم زیاد، موقع حرف زدن مدام از دهنش تف بیرون می پرید، همین
من و پسر رو به خنده انداخت .
کیمیا تا به پذیرایی رسید با دیدن پسر معروف حرف توی دهنش ماسید و مثل من چشم هاش از
حدقه بیرون زد .
کیمیا-تو.. تو این جا چیکار میکنی
بلافاصله بعد از تموم شدن حرفش به من نگاه کرد و با حرکت دستش ازم پرسید که موضوع چیه؟
دهن باز کردم که بگم من از تو بی خبر ترم، اما مامان پیش دستی کرد :
مامان- یه دقیقه بشینید، بذارید منم حرف بزنم !
من و کیمیا باهم:
- بفرمایید .
مامان درست مثل همیشه که هر وقت هول می کرد و استرس داشت، با انگشت هاش بازی کرد و
با بغض و شوق وصف نشدنی گفت:
مامان- ایشون کیا...
دینگ دینگ، دینگ دینگ
مامان- هــــــوف، مثل این که این دوتا رو خفه کنیم زنگ لال بشو نیست !
یه نفس بلند کشید و رفت تا در رو باز کنه .
کیمیا سرکی کشید و با کنجکاوی گفت:
-کیه مامان؟
مامان- بچم کیارشه .
)حاال انگار می گفت کیارش ما نمی دونستیم که بچش هم هست، اه اه بدم میاد ازین پسر دوستا(
برخالف درون حسود و ازخود راضیم، از جام بلند شدم و در حالی که دو دستم رو به طرف بالا کش
می اوردم ، جیغ زدم:
- هـــــورا
بدو بدو تا جلوی در ورودی رفتم و همین که در باز شد، بغلش پریدم. اون هم از خدا خواسته
محکم توی بغلش گرفتتم و به سمت حال حرکت کرد .
کیارش- سلام جوجه اردک زشت، تو مگه کلاس نداشتی؟ صبح پشت تلفن گفتی که یه هفته
ندیدمت، تازه تا شب هم باید صبر کنم تا از کلاس برگردی
روی زمین گذاشتتم و رفت صورت مامان رو بوسید، با کیمیا زیاد آبش توی یه جوب نمی رفت و از
دور یه سلام بهش داد، تا چشمش به پسر غریبه افتاد، یه لحظه خشکش زد. ولی فوری ظاهر رو
حفظ کرد و جلوتر رفت، باهاش دست داد و کنارش نشست. انگار صد سال بود که می شناختتش .
(به معنیه واقعیه کلمه کپ کردم! اگر این غریبه بود، کیارش که بزور با فامیل گرم می گرفت برای
چی با این مرتیکه گرم گرفته؟
ثانیه به ثانیه نگرانیم بیشتر می شد و یه حس غریبی سرتا سر وجودم رو در بر می گرفت). 
از فضولی داشتم می مردم و حسابی توی آنپاس موندن بودم، برای همین لب تر کردم بعد از یه
نگاه گذری به پسر جذابی که کمی اون طرف ترم نشسته بود، گفتم:
-خوب مامان تا زنگ در رو نزدن، معرفی کن دیگه !
مامان در حالی که چشم هاش پر از اشک شده بود، نگاه نگرانی به تک تکمون انداخت. انگار رشته
ی کلامش رو گم کرده بود و نمی دونست از کجا باید شروع کنه، طی یه تصمیم آنی چشم هاش رو
بست و گفت:
مامان- این بچم کیانه!
من، کیمیا و کیارش هم زمان باهم گفتیم:
ـ چــــــــی؟
از شوک زیاد هرکس هر چیزی که به زبونش می رسید رو بیان می کرد:
- وایـــــی یه نون خور اضافه شد...
کیارش- من اتاقم رو با این نصف نمی کنمـــــــا...
کیمیا- چیه این جوری نگاه می کنی، توام می خوای بپای من بشی؟
کیان انگشت شست و سبابش رو روی چشم هاش گذاشت و شروع به مالش کرد، بعد از چند ثانیه
سکوتی که حاکم شده بود، لب هایی که بی شباهت به لب های من نبودند رو تر کرد و گفت:
کیان-
واقعا از این استقبالتون هیجان زده ام.!
مامان انگشت هاش رو مشت کرد و تا حدی که توان داشت فشارشون داد، نگاه سرشار از دلتنگی
به کیان انداخت و گفت:
- این هارو ولشون کن، همین جورین .
دیگه نتونست بیش از این خودش رو کنترل کنه و با یه ببخشید؛ به سمت دست شویی پا تند کرد.
کیارش- مری!
-هوم؟
کیا- به نظرت من خوشگلم یا کیان؟
نگاه بی تفاوت و متاسفی به هردوشون انداختم و با اطمینان گفتم:
-خب معلومه من...
کیمیا- مرینت فکر نکن یادم رفته هـــــا، یه روزی حالت رو می گیرم .
پاشد و به طرف اتاقمون رفت، خدارو شکر با گندی که از امروز دامن گیرم شده بود، هنوز زنده
بودم.
کیارش- من هم میرم لباس هام رو عوض کنم.
کاملامشخص بود که هر سه به دنبال بهونه ای برای رهایی از این جو به وجود اومده بودن، وگرنه
که به کیارش رو می دادی با شلوار لی می خوابید.
کیان از اینکه اصلاآدم حسابش نکرده بودیم، ناراحت و آشفته به نظر می رسید و مدام موهاش 
رو در چنگ انگشت های کشیدش می گرفت و می کشید. رو بهش گفتم:
کسی که جا می زنه و می ره هیچ ارزشی واسه ما نداره ؛ تو فراموش شده بودی! کاش همون جا که
بودی می موندی، ببخشید که من مثل بقیه صحنه رو ترک نمی کنم و خیلی روکم؛ ولی یکم طول
می کشه تا بهت عادت کنیم.
کیان- من واسه کارای خودم دلیل داشتم ...
بین حرفش پریدم و گفتم:
اصلا دلیل هات واسه ما قانع کننده نیستن. -
کیان- من فقط اومدم بهتون سر بزنم، قرار نیست نون خورتون بشم.
-راست می گی نیومدی نون خور بشی، تو فقط اومدی مامان رو دق بدی!
در همین حین مامان که حتی یک کلمه از حرف هامون رو نشنیده بود، وارد نشیمن شد و با ذوق
زدگی آشکاری گفت:
مامان- شما دوتا خوب باهم گرم گرفتیدا، کیان ای کاش چند سال پیش هم بودی. شاید این
وروجک به حرف تو یکی گوش می کرد!
با عصبانیت ابراز وجود کردم:
 بدون - نه مامان جان جملت رو اشتباه گفتی، باید بگی: کاش
استرس و دغدغه های بی جا برای پسر فرار کردمون، داشتیم!
مامان برآشفته شد و در حالی که توی جاش نیم خیز می شد، به من توپید:
مامان- ببند دهنت رو! پاشو گمشو برو توی اتاقت. هی هیچی نمی گم پرو تر می شه.
همون طور که به سمت اتاقم می رفتم، گفتم:
-راهم رو بلدم، گم نمی شم.
کیان- با بزرگ ترت درست صحبت کنـــــا!

پایان پارت 21 امیدوارم لذت برده باشید کامنتا بالای 6 تا باشه پارت بعد رو میدم