زندگی

butterfly⛓️🔪 butterfly⛓️🔪 butterfly⛓️🔪 · 1400/10/23 00:19 · خواندن 3 دقیقه

بالاخره تنبلی و گذاشتم کنار 🥴

ساعتو یه نگاهی انداختم و تا سرمو بر گردوندم مغزم گفت ساعت چنده 

این اوایل فکرم سر جاش نبود البته این از دیروز که اون پسرای دختر نمارو دیدم شروع شد

ساعت۵و ۴۲دقیقه بود 

چمدونم کنارم بود از داخلش یه شلوار لی و یه تیشرت دراوردم و یه روپوش که تقربا کوتاه بودو اونم لی بود .

دنبال یه جای پرو گشتم اما اخرشبا یه صحنه برخوردم 

یه جایی تو گوشه اتاق که دور تا دورش و پارچه کشیده بودند 

واردش شدمو پردرو کشیدم کامل ۵دقیقه اونجا بودم یه اینه هم نبود

همین که دراومدم چمدونای دخترارو خالی کردم و واسشون یه دست لباس لی شبیه مال خودم گذاشتم که ست بشیم و کوله هاشونو حاضر کردم 

میز صبحونه حاضر بود دخترارو صدا زدم میدونستم الیا با صدای چکه اب هم از خواب پا میشه اما الان به خودشم تکون نداد

مجبور شدم این گیسوهای پریشانشونو بکشم تا بلند شن 

اول کلویی بلند شد و یه جیغ زد که همه پسرا خمار شدن بعد الیا که یه نعره بلند کشید که برپا شدند

الیا با یه تیشرت و یه شلوار گشاد اومد سر میز و کلویی هم با تیشرت و یه شلوار چسب و اون دوتا پسرم با تیشرت و شلوارک 

یه لقمه ورداشتم و پا شدم رفتم جلو اینه و موهامو نصف کردم 

اول از نوک موهام شروع کردم با چهل گیس بستم و بقیه اونو با یه چهل گیس دیگه

همون جوری ادامه دادم تا تموم شدن برگشتم دیدم دخترا حاضر شدند منتظرن تا موهاشونو ببندم 

موهای کلویی رو با کش کلبت بستمو از بالا بافتم و الیا رو هم از بالا دمه اسبی بستم 

کیف هامونو ورداشتیم اماده رفتن شدیم 

که چشمون افتاد به پسرا به الیا یه نگاهی انداختم اب دهنش داشت میرفت و کلویی هم گوشیشو دراورده بود تا شماره بگیره یا بده 

منم رفتم و درم بستم که یه دست روی شونم حس شد 

-به کجا چنین شتابان 

-همون مقصد شما

اون پسری بود که شب و بیدار مونده بود

-دوستات خیلی هیز بازی دارن در میارنا نه تو اصلا شبیه اونا نیستی

-منظورت چیه 

-پشت سرتو ببین

وایسادم مگه پشت سرم چی هست 

یه صحنه ای اومد جلوم که تنها کاری که میتونستم انجام بدم این بود که در برم

الیا از شونه اون پسر برنزه اویزون بود 

و کلویی هم دست اون کله غازیه رو گرفته بود 

خب گمونم انا نیمه هاشونو پیدا کردن جز من

سرعتمو زیاد کردم و دوییدم تا رسیدم کنار یه پسر قریبه که سرش و انداخته بود پایین

بازم جلو رفتم تا رسیدم به یه دختر که اونم سرش پایین بود 

دیگه خسته شدم صدای یکی در اومد

-ماریا دوپن ایست

stopوایسادم که یکی دستشو عین حلقه دور گردنم اویز کرد و یه کاغذ داد دستم 

-اگه لازم بود زنگ بزن .اقعا به دوستات حسودیت شده مگه نه

از حرفش کفری شدم 

-نه اصلا هم اینطور نیست کی گفته که من نیاز به همچین ادمایی دارم 

-من میگم حالا هم تند تند بدو که کلاس ۵دقیقه دیگست