♥️سه تفنگدار♥️
سلاااااااام
چطورید عزیزان ؟؟؟
♡ظهرتون بخیر ♡
□بفرماید اینم پارت جدید□
◇کامنت و لایک یادتون نره قشنگام ◇
تازه فهمیدم چه خبره اون داشت به من تهمت میزد مغزم کار کرد دوباره
و دیگه نزاشتم ادامه بده با صدایی که سعی میکردم بالا نره گفتم ...... چی داری میگی
لوکا : من ؟ هیچی دارم حقیقت ها رو بازگو میکنم ...... دیگه نمیتونستم خودمو نگه داره
من" خفهه شوووو .....مرینت که دید وضیعت بدیه گوشی رو ازم گرفت و از ماشین پیاده
شد نفسم بالا نمییمد دوست داشتم گرییه کنم اما نمیتونستم ..باز هم تهمت های نابجا
با هم این حرفا منو .یبرد به سال ها پیش همون زمانی که بهم گفتن تقصیر تو بود تو بودی
به جان خیانت کردی دیگه جیزی نفهمیدم تنها چیزی که شنیدم صدای جیغ آلیا بود که
شنیدم و تاریکی
&&&&&&&&
آلیا
رزیتا بیهوش شد جیغ فرا بنفشی کشیدم که مرینت سریع اومد چی شده اما وقتی رزیتا رو
دید دیگه ادامه نداد سریع سوار شد و نشست پشت فرمون و رفت سمت بیمارستانی که
نزدیک دانشگاه بود ...واقعا ازش ممنون بودم مرینت دختری بود که توی بدترین شرایط
خودشو نمیباخت و سرعت عمل بالایی داشت ....رسیدیم بیمارستان مرینت سریع پیاده
و به کمک پرستار رزیتا رو برد داخل تازه متوجه گوشی رزیتا شدم که هنوز قطع نشده بود
به سمت گوشم گرفتم و با صدایی که میلرزید گفتم ....الو ؟؟ ....صدای لوکا رو تشخیص
دادم که گفت: چی شده اونجا چهه خبره ...من: ه.یچی ......لوکا: یعنی چی هیچی ؟
تعریف کردم چی شده اونم آدرس بیمارستان رو گرفت و سریع قطع کرد
&&&&&
مرینت
پوفففف دیر شد باید دانشگاه امروز رو ول کنم حیف امروز استادای مورد علاقه ام قرار بود
بیان سر کلاس از دست تو رزیتا الان وقت این نبود که حات خراب بشه
(هانا: آخ آخ ببین خودت میخوای دیگه اینقدر اینقدر بی احساسی آدرین اخمو افتاد به تو ها ها ها بکش مرینت خانوم چنان بلایی سرت بیاد
نویسنده: جیغغغ لو نده )
منو آلیا توی سالن نشسته بودیم رزیتا بهوش اومد اما دوباره خوابید دکتر هم گفت بهتره
امروز رو اینجا باشه تا حالش کاملا خوب بشه غرق در افکارم بودم که صدای گفتگویی منو
به سمت خودش جلب کرد برگشتم لوکا و نینو رو دیدم ...توی نگار نینو عصبانیت وجود
داشت اما لوکا بیشتر نگران بود تا عصبی نگاهی به اطراف کردم که نفر سوم رو پیدا کنم
(هانا: عرررررر عاشق شد رف بدبخت💔😍😍💔💔
نوسنده: زوده هانا بصبر عشقم
هانا: زود تر تمومش کن )
اما کسی نبود رو کردم به سمت لوکا و گفتم : پس آقای اخمو نیومد ...کلافه برگشت سمتم
و گفت : نه گفت ترجیح میده بره کلاس درسشو بخونه ....من: آها ..رومو ازشون گرفتم
که صدای پرستار اومد : همراه خانوم رزیتا میلر کیه ؟ لوکا زود تر از همه به سمتش رفت
و گفت: من چیزی شده ؟ ..پرستار" شما چه نسبتی باهاشون دارید ؟ ......لوکا کمی مکث
کرد و گفت: همسرم هستن ....با این حرف آلیا و نینو که پشت من بودن شروع کردن
به خندیدن سعی در نگاه داشتنش داشتن اما نمیتونستن ...نینو آروم گفت : اوهوع همسر
از کی تا حالا لوکا خان ؟ چرا ما رو عروسی دعوات نکردی ....با این حرف آلیا روده بر شد
و به سمت خروجی رفت تا با خنده اش مزاحم بقیه نشه ...لوکا برگشت سمتش و گفت:
خفه شو نینو حال و حوصله رو ندارم ...نینو: بعله دیگه مثل اینکه خانومت زیادی روت
تعصیر گذاشته ها تو که بد دهن نبودی بت لین حرف دیگه داشت کم کم خنده ام میگرفت
ب زور خودمو نگه داشتم با اومدن پرستار لوکا نتونست جواب نینو رو بده به سمت دکتر
رفت و گفت : چی شده دکتر حال همسرم چطوره؟
(هانا: حاجی ؟ همسر راه ننداز رزیتا ی بار عاشق شد
نویسنده: هانا جان میبنده یا ببندم ؟
هانا: او او اینجانب ثنا عصبانی میگردد
نویسنده :آخه مگه میزاری خفه بمونم )
دکتر: چیز خواستی نیست فشار های عصبی بود که خطر رفع شد بیمار بهوش
اومدن میتونید برید پیشش
لوکا: ممنون ...و سریع تر از همه به سمت اتاق رفت و درو پشت سر خودش بست
میخواستم برم تو که نینو نزاشت : بزار حرف بزنن
چیزی نگفتم و کمی عقب تر رفت م
فینیش
کامنت و لایک فراموش نشه