♥️سه تفنگدار ♥️

༺รΔⓃ𝕒༻ ༺รΔⓃ𝕒༻ ༺รΔⓃ𝕒༻ · 1400/10/14 19:34 · خواندن 4 دقیقه

♥️سه تفنگدار ♥️

سلام گل های من 

 

بفرمایید ادامه مطلب 

 

میدونم دیر شد دیگه ببخشید شرمنده 

 

سعی کردم طولانی بنویسم ♥️🙂

آلیا 

 

 

نینو به سمت پسره هجوم برد یقه اش رو گرفت 

 

افرادی که اونجا بودن با تعجب به این دو نفر نگاه میکردن 

 

پسر با حالت خونسردی گفت : اتفاقی افتاده جناب ؟؟ 

 

این حرف نینو رو آتیشی شد و ی مشت حواله ی صورتش کرد 

 

با ترس نگاهی بهشون کردم مرینت  و رزیتااز ترس نمیتونستن 

 

حرف بزنن با التماس به پسرا نگاه کردم خنثی نگاهم میکردن انگار 

 

این کارای براشون تازگی نداشت نمیدونستم جی کار کنم بنابراین 

 

از پشت نینو رو بغل کردم مشت بعدی آماده ی سقوط رو صورت پسر بود 

 

که با این کار من تو هوا ثابت موند انگار تعجب کرده بود هنوز آثار خشم 

 

روی صورتش بود برگشت سمتم دیگه نتونستم جلوی اشکامو بگیرم با اشک 

 

بهش نگاه کردم  و با لکنت لب زدم : خواهش ...می...کنم ..تموم.. ش کن 

 

انگار تازه به خودش اومده بود و متوجه کارش شده بود گنگ به اطراف نگاه میکرد 

 

حلقه دستام رو باز کردم و ولش کردم رفتم سمت دخترا شیطون نگام میکردن از دست 

 

این دخترا آدمو دیوونه میکنن جدی گفتم: پاشید بریم من چن جا کار دارم 

 

انگار متوجه شده بودن که اصلا حال و حوصله ی شوخی ندارن چون بلند شدن 

 

لوکا سریع گفت : کجا ؟ سه تا دختر زیبا برای چی این وفت شب باید برن بیرون 

 

این اصلا جالب نیست  رو کرد به سمت آدرین و گفت : مگه نه ؟ آدرین خودشو متفکر 

 

نشون داد و گفت : نه به ما ربطی نداره بزار برن خوش بگذره لوکا لبش مثل خط صاف شد 

 

و چیزی نگفت صدای لاستیک ماشین نینو به گوشم رسید و ماشین از دید ما محو شد 

 

 

 

&&&&&&&&&&

 

 

 

با بچه ها او خیابونا قدم میزدیم هیچ کس حرف نمیزد انگار همه از اتفاقات امروز خسته و 

 

کسل بودن از سکوت متنفرم به خاطر همون گفت : حیف شد ی نقشه ی معرکه برای نینو 

 

خان کشیده بودم ولی هیچ شد هعی ....انگار بچه ها هم منتظر این حرف بودن تا شروع 

 

کنن مرینت : توهم خیلی بدت نیومد ها  .....گند نگاهش کردم  که رزیتا شیطون ادامه داد 

 

بغلش چطور بود؟ نرم بود ؟ .....تازه فهمیدم این دوتا دارن چی میگن و من چی میگم 

 

انگار متوجه خطر شده بودن که پا به فرار گذاشتن منم دنبالشون راه افتادم ...و با خشم

 

ساختگی گفتم : من میخوام حالو حوای شما عوض ش اون وقت از بغل نینو میگید خب 

 

بزار ببین. رزیتا خانوم نگاه های لوکا خیلی قشنگه نه ....تا خاست حرفی بزنه ادامه دادم :

 

یا مرینت خانوم خوش میگذره با نگاه آدرین اخمو رو غورت میدی ها جواب بدید 

 

جیغ هردو بلند شد _آلیااااااااااا  ...خندیدم حالا این من بودم که از دستشون فرار میکردم 

 

و اون ها هم دنبالم میومدن یهو رزیتا وایساد گفت: بچه ها ...از عوض شدن حالت رزي 

 

کمی تعجب کردیم و منتظر نگاهش کردیم که گفت : بیاید امروز بریم خونه ی آلیا تا کمی 

 

اذیتشون کنیم روزمون خراب کردن ....مرینت کلافه گفت : آخه به نظر اونا اذیت میشن 

 

مگ ما معشوقه شون هستیم ؟؟ ......رزیتا با عشوه گفت : شما رو نمیدونم اما میدونم 

 

لوکا به من ی حسابی داره ...مرینت: گمشو بیشور و ادای رزیتا رو در اورد .....حرف رزیتا زو 

 

تایید کردم حق با اونه بیایید بریم خونه ی ما  مرینت راضی نبود اما قبول کرد و راه افتادیم 

 

سمت خونه ی ما 

 

 

&&&&&& 

 

 

 

زیاد بود دیگه🥲🥲به خدا وقت نداشتم اینم دادم به خاطر کامنت های قشنگتون 

 

 

بازم کامنت بزارید و لایک کنید 

 

ممنون از حمایت تک تک شما عزیزان

 

♥️♥️♥️♥️