♥️سه تفنگدار ♥️
سلام عزیزان
بفرمایید ادامه
آلیا متفکر گفت: اومم کجا بریم ؟
رزیتا : شهر بازی ؟
قبل از اینکه اجازه ی تایید از طرف من و آلیا داده بشه لوکا که همچنان زل زده بود به رزیتا گفت: آره.واقعا خیلی خوبه
انگار همه متوجه شده بودن رزیتا دل لوکا برده ولی به روی خودشون می آوردن
مرینت : خب پس بریم آماده بشیم
همه تایید کردن و راه افتادم سمت اتاقم
از زبان رزیتا
نگاه هاش دیوونه ام میکرد منو یاد جان مینداخت و این باعث میشد و سرد باشم و بی حس نسبت به همه حتی خانواده ام یک مانتو که عروسی و کوتاه بود رو به همراه شال سفیدم سر کردم و کمی آرایش کردم و رفتم بیرون و کتونی های سفید و خوشگلم رو هم پوشیدم همزمان با من مرینت و آلیا هم اومدن
مرینت ی مانتوی آبی عروسی پوشیده بود با شال سفید
و آلیا هم مانتوی مشکی عروسکی با شال سفید پوشیده بود
همه تیپ سفید زده بودیم
آلیا: خب بریم پیش به سوی شهر بازی
رفتیم پایین پسرا روی کاناپه نشسته بودن و باهم حرف میزندن با دیدن ما هدفشون قطع شد باز هم نگاه های لوکا دیوونه کننده بود سعی کردم بی تفاوت باشم اما از اونجا که خیلی خجالتی بودم نمیشد اففف
نینو: یه چیزی بگم
همه منتظر نگاهش کردن
نینو : از اونجا که الان برای شهر بازی زوده بیاید بریم بیرون نهار بخوریم بعد بریم شهر بازی نظرتون چیه
لوکا: من که مشکلی ندارم و لبخند رزیتا کشی تحویلم داد
من" منم همین طور
مرینت: نه من ترجیح میدم درسم رو بخونم پس فعلا
داشت میرفت که آلیا دستشو گرفت
_بیخی خواهر ی بار میخواییم خوش بگذرونیم ها تو چقدر زد حالی
مرینت با حالت زاری به من نگاه کرد تا نجاتش بدم اما به حوصله رومو ازشون گرفتم و مرینت فهمید که باید بیاد و به ناچار باشه ای گفت
========
زمان خیلی زود گذشت نفهمیدم کی شب شد و ما اومدیم شهر بازی و الان داریم بستگی میخوریم
مرینت غر غر هاش شروع شد
_مگه فردا دانشگاه نداریم اون وقت نشستم داریم بستنی میخوریم امش تقصیر شماست اگه من امتحان فردا رو کم بگیرم
پسرا که فهمیده بودن غر غر ها عادیه بی تفاوت بستنی هاشون رو میخوردن
آلیا چشم غره ای براش اومد: مرینت یا ساخت میشه یا با همین قاشق میرم تو حلقت
با این حرف نینو قه قه ای زد
و ادای آلیا رو در اورد
اما آلیا کم نیورد
_چیه نکنه توهم میخوای
شدت خنده هاش بیشتر شد
آلیا
ای درد ببینه خوشگل میکنده بیشور اه اه حالم به هم خورد باید حالش بیارم سر جاش و گرنه نمیشه با این حرف لبخند شیطانی زدم و رو کردم بهش : من میخوام برم فروشگاه خرید توهم میای
اینگار فهمید میخوام ی کاری بکنم چشاشو ریز کرد و گفت : نه کاری ندارم بریم
بچه ها گنگ نگاهم میکرن چشمکی زدم و بلند شدم و راه افتادم سمت ماشین خوشگله نینو که یهو پام پیچ کرد داشتم میافتادم که دستای گرمی رور کمرم حلقه شد و صدای نا آشنایی به گوشم رسید
_خانوم حالتون خوبه
تازه به خودم اومدم و به کسی که روش اوفتادم نگاه کردم
سریع بلند شدم
_اوو ببخشید
لبخندی زد : خواهش میکنم
سرمو برگردوندم که با چهره ی عصبی ه نینو روبه رو شدم
هینی از ترس گفتم
اینم پارت جدید
کامنت و لایک فراموش بشه عزیزان ♥️😄⚘