♥️سه تفنگدار ♥️

༺รΔⓃ𝕒༻ ༺รΔⓃ𝕒༻ ༺รΔⓃ𝕒༻ · 1400/10/09 11:22 · خواندن 4 دقیقه

♥️سه تفنگدار ♥️

سلاااام ببخشید دیر شد 

 

بفرمایید ادامه 

آلیا 

 

 

برای اینکه سکوت سنگین اتاق رو از بیین ببرم شیطون  گفتم 

 

_ بچه ها شبو تو یه تاق میخوابیم درو هم قفل میکنیم 

 

رزیتا : اره میرنت حق با آلیا ست 

 

مرینت: فک میکنی اینقدر سست باشن 

 

من: کار از محکم کاری عیب نمیکنه 

 

رزیتا هم حرفمو تایید کرد 

 

مرینت: آره اما آلیا تو با رزیتا برو 

 

من: بخود فک کردی ما تنهات میزاریم 

 

رزیتا: درسته ما همین جا میمونیم 

 

مرینت : آخه ....

 

نزاشتم ادامه بده رزیتا رو زمین خوابید و من و مرینت هم روز تخت خوابیدیم 

 

 

 

(مرینت )

 

 

گیج بودم شبو اصلا نخوانده بودم از آلیا ممنون بودم که منو تنها نزاشتن 

 

از دست مامان و بابا خیلی ناراحت بودم خیلی زیاد 

 

صبح پاشدیم و همه لباس مناسب پوشیدیم و رفتیم پایین کسی نبود 

 

حتما رفته بودن دیگه ولی آثار تخمه ها و کثیفی ها شت  و میز بود 

 

آلیا غر میزد: کلفت گیر آوردن من یکی که دست نمیزنم 

 

رزیتا گفت: بی خیال خودم جمع میکنم 

 

و رفت سمت میز در همین لحظه در اتاق وا شد و هر سه اومدن بیرون 

 

آدرین یک لباس مشکلی اسپرت پوشیده بود 

 

نینو هم همین طور 

 

اومدن پایین نمیدونم اما تمام توانم رو جمع کردم و گفتم 

 

_هی اینجا کاروانسرا نیست که دوستات رو میاری 

 

نینو: خبر نداری ما هم فامیلیم ها 

 

تعجب کردم و هر سه باهم گفتیم 

 

: چییییی؟ 

 

نینو: به خودش و دوستش اشاره کرد و گفت: البته فامیل دور اگه شما اجازه بدین تا و قتی خوبه پیدا کنیم اینجا باشیم 

 

آلیا: نه بابا این چه حرفیه از قدیم گفتن مهمون حبیب خداست 

 

رزیتا نیشگون ی ازش گرفت : اره جون عمت 

 

آلیا با حالت مظلومی : دلت میاد به عمه ی من چیزی بگی 

 

رزیتا ایشی گفت و پشت چشمی نازک کرد 

 

گوشیم زنگ خورد 

 

ببخشید گفتم از جمعشون دور شدم تماس رو متصل کردم 

 

بابا بود! 

 

_سالام بابا 

 

_سلام عزیزم ببخشید من بهت نگفتم اخه قرار نبود این هفته بباد از این طرف حال مامان بزرگ خوب نیست و کلا درگیرم 

 

_اشکالی نداره بابا  منم متاسفم واسه رفتارم  حال مامانی چطوره 

 

(به مادر بزرگش میکنه مامانی ) 

 

 

_خیلی خوب نیست مجبوریم چند روز دیگه بمونیم متاسفم که تنها موندی عزیزم 

 

لبخندی زدم  : اشکال نداره سلام منو برسون خداحافظ 

 

_خداحافظ گلم 

 

برگشتم سمت بچه ها 

 

من: خب اگه قرار ه باهم ی جا باشیم بهتره چند تا قانون داشته باشیم 

 

همه کنجکاو نگاهم کردن رو مبل نشستم و ادامه حرف رو گفتم: 

 

اول از همه هر کس خودش غذا درست میکنه 

 

دوم نظافت هم با خودتونه 

 

سوم بهتره راجب هم بدونیم بلخره قراره نزدیگ یک هفته باهم زندگی کنیم 

 

 

آلیا و رزیتا سری تکون دادن و موافقت خودشونو اعلام کردن 

 

آدرین: خب منو که میشناسید اما بازم میگم آدرین آگرست ۲۷ ساله 

 

نینو: نینو ۲۶ ساله 

 

پسر موآبی: منم لوکا هستم ۲۷ ساله 

 

لوکا زل زده بود به رزیتا رزیتا هم با خجالت سرش رو انداخته بود پایین داشت رو به همه چیگفت اما میخ رزیتا بود 

 

 _شما نمیخواید خودتونو معرفی کنید 

 

آلیا: آلیا ۱۸ 

 

من: مرینت ۱۸ 

 

رزیتا: رزیتا ۱۸ 

 

لوکا لبخند رزیتا کشی زد و گفت : اووو مای لیدی اسم فوق‌العاده زیبایی دارید 

 

آلیا و نینو " شیطون خندیدن 

 

آدرین  مثل  همیشه اخم غلیظی کرده بود و منم خنثی بودم و خیلی خسته اصلا حوصله کلاس های دانشگاه رو نداشتم بنابراین بلند شدم و گفتم : 

 

من دانشگاه نمیام خودتون برید 

 

آلیا" اره حسش نیست 

 

نینو کمی فکر کرد و گفت: پس بیاید بریم بیرون 

 

آلیا مثل بچه ها پرید بالا و گفت: ارهه همینه 

 

 

 

 

کامنت و لایک فراموش نشه 

 

♥️😄⚘