❤ خاطرات من ❤ p21

Parnyan Parnyan Parnyan · 1400/10/07 22:50 · خواندن 8 دقیقه

ها گایز 

پارت جدید آوردم 

ولی خیلی ازتون نالاحتم 🙁🤕چرا پارت قبل انقدر کم کامنت دادین؟

میخواستم برای این پارت رمز بزارم ولی پشیمون شدم شما هم کامنتای این پارت رو مثل پارتای قبل کنید خودتون میدونین اگه بخوام چند ماه پارت نمیدم 

راستی اهنگ گذاشتم برای رمانمم😀😆🎧🎵🎶🎼🎹🎸

 

فکر کردم یه راهی پیدا کردم(

Thought I found a way out (found

 

 

فکر کردم که راهی برای خلاص شدن پیدا کردم

(But you never go away (never go away

ولی تو‌هیچوقت نمیری (هیچوقت نمیری)

So I guess I gotta stay now

پس فکر کنم حالا باید من بمونم

Oh, I hope some day I’ll make it out of here

امیدوارم یه روزی بتونم از اینجا برم

Even if it takes all night or a hundred years

حتی اگه تموم شب یا صد ها سال طول بکشه

Need a place to hide, but I can’t find one near

یه جا برای قایم شدن میخوام، ولی نمیتونم یه جای نزدیک پیدا کنم

Wanna feel alive, outside I can’t fight my fear

میخوام که حس کنم زنده م بیرون از اینجا نمیتونم با ترس هام بجنگم

Isn’t it lovely, all alone?

عاشقانه نیست؟ همشه تنهایی

Heart made of glass, my mind of stone

قلبم از شیشه ساخته شده، فکرم از سنگ

Tear me to pieces, skin to bone

من تکه تکه کن ، از پوست تا استخوون

Hello, welcome home

سلام ، به خونه خوش اومدی

Walking out of time

دیر شده

(Looking for a better place (looking for a better place

دنبال یه جای بهتر میگردم (دنبال یه جای بهتر میگردم)

Something’s on my mind

یه چیزی توی ذهنمه

Always in my head space

همیشه توی سرم یه یجایی هست

 

But I know someday I’ll make it out of here

ولی میدونم که یه روز مجبورش میکنم از اینجا خارج شه

Even if it takes all night or a hundred years

حتی اگه تموم شب یا صد ها سال طول بکشه

Need a place to hide, but I can’t find one near

یه جا برای قایم شدن میخوام، ولی نمیتونم یه جای نزدیک پیدا کنم

Wanna feel alive, outside I can’t fight my fear

میخوام که حس کنم زنده م بیرون از اینجا نمیتونم با ترس هام بجنگم

Isn’t it lovely, all alone?

عاشقانه نیست؟ همشه تنهایی

Heart made of glass, my mind of stone

قلبم از شیشه ساخته شده، فکرم از سنگ

Tear me to pieces, skin to bone

من تکه تکه کن ، از پوست تا استخوون

Hello, welcome home

سلام ، به خونه خوش اومدی

Woah, yeah

اوه، آره

Yeah, ah

آره ،آه

Woah, woah

اوه ، اوه

Hello, welcome home

سلام ، به خونه خوش اومدی

آهنگ از بیلی آیلیش و خالد 

راستی بچه ها ببخشید بازم گیجتون کردم ولی الان مری ۱۶ سالشه 

 

*********************************************

امتحانات ترم اول رو با نمرات خوبی قبول شدیم الکس هم شد شاگرد اول کلاسشون 

یه شب تو اتاق بودیم که بابا اومد و گفت : بچه ها من چند روزی برای کار میرم پاریس حواستون باشه با رزی کل کل نکنید 

نیام ببینم دوباره اعصاب خودتون و اونو داغون کردین 

نیشخند زدم و گفتم باشه بابا کاری باهاش نداری خیالت راحت 

وقتی بابا رفت الکس گفت عجب پدری به جای اینکه به اون یه چیزی بگه اومده به ما دستور میده .

بابا که رفت پاریس از الکس خواستم کمتر جلوی چشم رزی باشه اونم تا جایی که تونست از رزی دوری میکرد .

*****************

دیگه کم کم داشتیم به تعطیلات کریسمس نزدیک میشدیم من و الکسی خیلی خوش حال بودیم از اینکه میریم پیشه دایی 

اما همش خواب و خیال بود بابا نذاشت بریم مطمئن بودم کار رزیه اخه هرچی میگفت بابا به حرفش گوش میکرد 

روز اول تعطیلات کریسمس بابا و رزی رفتن مسافرت ما هم تنها تو اون خونه موندیم .

از شانس ما خاله رزیتا اینا هم رفته بودن مسافرت واقعا روزای سختی بود بیشتر همسایه ها نبودم کوچه خلوت شده بود 

نمیدونستیم تنهایی چیکار کنیم عجیبه ولی هوا خیلی سوز نداشت بیشتر اوقات با الکس تو حیاط میشستیم 

هر روز غروب میرفتیم سر خاک مامان 

تعطیلات با همه ی تنهاییاش رو به پایان بود .

دو سه روز بیشتر به اخرین روز تعطیلات نمونده بود . یه روز که تو حیاط بودیم صدای زنگ در اومد 

درو که باز کردم شوکه شدم چه صحنه ی قشنگی بود اصلا باورمون نمیشد انگار داشتیم خواب میدیدیم بعد از سلام و اهوال پرسی

دایی و ادرین وسایلی که خریده بودن رو از ماشین درآوردن . دایی برای این چند روز خوب خرید کرده بود 

خاله گفت : مری وقتی زنگی زدی و گفتی نمیتونین بیاین خیلی ناراحت شدیم همه ی فکرمون به  شما بود 

خاله رو بغل کردم و گفتم خیلی خوی شد اومدین ، دیگه طاقت تنهایی رو نداشتیم 

ادرین دوباره سر شوخی رو باز میگفت وای این لشگر شکست خورده امشب باید کجا بخوابن ؟ همه زدن زیر خنده 

دایی گفت من فکر همه جاش رو کردم 

شام رو حیاط خوردیم هوا یکم سرد بود .

اخر شب دایی چادر مسافرتی رو رو تو حیاط نصب کرد ماشین ادوارد پر از رخت خواب بود 

پسرا تو چادر خوابیدن دخترا تو اتاق 

تا نیمه های شب صدای خنده ی پسرا تو حیاط پیچیده بود ما هم با هم حرف میزدیم و از خواطرات خوب و بدمون میگفتیم 

صبح که بیدار شدم همه خواب بودن فقط جنیفر تو رخت خوابش نبود رفتم بیرون دیدم جنیفر و ادوار دارم با هم میحرفن 

همه یکی یکی بیدار شدن ادوارد رفت نون بخره . صبحونه رو که خوردیم رفتیم یه باغ خاله و زن دایی داشتن غذا درست 

میکردن ( ندای درون : چجوری اونوقت 😐😑🤔 به تو چه 😂😂)  من و جنیفر و کلارا هم با پسرا رفتیم بازی و گردش 

ادری با خودش یه توپ آورده بود که والیبال بازی کنیم دو دسته شدیم جنیفر با وضعیتی که داشت نشست و داور ما شد 

جنی ( همون جنیفر ) یه ماه به زایمانش مونده بود 

بعد از چند دقیقه بازی رفتیم پیش خاله و زن دایی غذا رو خوردیم و یکم استراحت کردیم . 

اما من و کلارا وقتی همو میدیدیم خواب و خوراک نداشتیم از وقتی کلارا عقد کرده بود همیشه با ارتور بود 

ولی این دفعه تنها اومده بود عروسی کلارا تابستون بود .

بعد از ظهر هوا یکم گرم شده بود الکسی و ادری هی با هم در گوشی حرف میزدن یه لحظه هواسم پرت شد که خاله گقت :

ادرین خدا تورو نکشه بیاید بیرون سرما میخورید 

سرمو که برگردوندم دیدم الکس و ادری رفتن تو آب تا کمر تو آب بودن 

وقتی دیدم به حرف خاله گوش نمیدن رفتم طرفشون و گفتم ادرین اگه به فکر خودت نیستی به فکر الکس باش 

مریض میشه دردسرش برای منه 

- باشه مری الان میایم بیرون حرص نخورد 

کاتتتتتتتتتتتتتت 

لامپ اضافه خاموش کامنت نشه فراموش 

بابایییییی