♥️سه تفنگدار ♥️

༺รΔⓃ𝕒༻ ༺รΔⓃ𝕒༻ ༺รΔⓃ𝕒༻ · 1400/10/07 13:00 · خواندن 4 دقیقه

♥️سه تفنگدار ♥️

سلام 

 

بفرمایید ادامه 👈🏻♥️😄⚘

مرینت 

 

زبون باز کردم و با صدایی که بزور کنترل میکردم بالا نره 

 

_این چرت و پرت چیه میگید اینجا خونه ماست 

 

مو زرده: این شمایی که داری چرت و پرت میگی 

 

مو آبی: آ دخترای دروغ گو بدم میاد 

 

مو قهوه ای : از کجا میدونی دختر باشن شاید ....

 

با جیغی که رزیتا شد خفه شدن 

 

 رزیتا: خفشیددد آشغالا 

 

من: رزیتا آروم باش 

 

رزیتا به سمت اتاقش میره و هق هق میزنه دستش رو جلوی دهنش گذاشته تا صداش لبخند تر نشه 

 

خوب  میدونم چرا این طوری شد اون خیلی حساسه به دختر بودش و این هم بر میگرده به گذشته ای که با جان داشت 

 

سه تا پسر بهت زده به ما نگا میکنن 

 

(هانا: عاقا یا با مو اسم میگی یا میگی پرس درس اسماشون رو بگو دیگه 

 

نویسنده : زوده ساکت شو خودم میدونم )

 

خطاب به اون پسر اخمو میگم 

 

_ یعنی شما میگید اومدید خونه ی خاله تون 

 

میگه: بله 

 

ادامه میگم: پس این دو نفر اینجا چی کار میکنن 

 

خونسرد میگه: فوضولی به شما نیومده 

 

گوشی رو بر میدارم و بدون توجه بهشون شماره بابا رو میگیرم میدونم اونجا دیر وقته اما چاره ای نیست ازش عصبانیم خیلی زیاد 

 

صدای خوابالو رو میشنوم: بله عزیزم 

 

_ بابا ما مهمون داشتیم ؟"

 

انگار از اینکه سلام نکردم و حالشون رو نپرسیده بودم تعجب میکنه اما انگار تازه متوجه میشه : اوه اره ببخشید عزیزم یادم رفت بهت بگم آدرین پسر خاله ات قراره بیاد اونجا خوب ازش پذیرایی کن ماهم زود میایم 

 

بدون جواب دادن بهش قطع میکنم میدونم از عصبانیت سرخ شدم دستام میلرزه از شدت عصبانیت 

 

رو به پسری که فکر میکنم آدرین باشه میگم : خوش اومدی پسر خاله اتاق مهمان طبقه بالا سمت چپه را اجازه میخوام حرکت کنم اما نمی تونم حرکت کنم احساس ضعف میکنم خیلی زیاد تعادلم رو از دست میدم و دارم به سمت زمین سقوط میکنم که دستوی گرمی دورم حلقه میشه 

 

خشک ، سرد ، خشن زمزمه میکنه: حالت خوبه  

 

هیچ ی نتونم بگم مغزم قفل کرده انگار متوجه حالم میشع منو مثل پر کاه بلند میکنه و رو مبل میزاره 

 

پسر مو قهوه ای: بهتر نیست بریم بیمارستان 

 

پسر مو آبی میگه : نینو چیزی نیست فقط رفته تو شک 

 

پسری فک کنم نینو عه سری تکون میده و چیزی نمیگه 

 

آدرین لیوانی به سمتم میگیره و میگه: بخور فشارت افتاده به زور لیوان رو ازش میگیرم و کمی مینوشم 

 

_ببخشید نگرانتون کردم  با اجازه 

 

میخوام بلند بشم که در باز میشه آلیا شنگول میاد تو: سلاااا ....

 

وقتی من رو بی حال رو مبل به همراه سه تا پسر میبینه با ترس به سمتم میاد 

 

مرینت عزیزم حالت چطوره عزیزم ؟

خوبی ؟

چی شده 

 

آدرین: چیزی نيست فشارش افتاده 

 

آلیا : میشه بگید شما اینجا چیکار میکنید ؟

 

نینو: هیچی ما رو دید شوکه شد حالش بد شد 

 

آلیا: خب چرا 

 

مو آبی: خب آدرین پسر خاله ی این خانومه و ایشون نمیدونستن که میخوایم بیایم اینجا و ترسیدن 

 

آلیا: رزیتا کجاست !؟

 

مو آبی: اگه منظور اون خانومه هست رفت بالا 

 

آلیا : مرینت خوبی میتونی راه بری 

 

سری به نشونه مثبت تکون میدم و ره کمکش به سمت اتاق میرم رزیتا رو میبینم که تو اتاق منه 

 

وقتی ما رو میبینه: چی شد اینا اینجا چی کار میکنن؟ 

 

آلیا با حرص میگه : آخه دختر چرا مرینت رو تنها ول کردی نگفتی بلایی سرش میاد یا نه ؟ 

 

رزیتا شرمنده نگام میکنه: شرمنده آبجی ببخشید حالم بد شد 

 

لبخندی میزنم و سری تکون میدم آلیا ماجرا رو به رزیتا هم میگه 

 

رزیتا: آها پس اون دو نفر دوستاش بودن؟ 

 

آلیا: اره 

 

و با لحن شیطونی میگه: ولی خودمونیم عجب جیگری بود 

 

رزیتا: آلیااا 

 

آلیا: چیه ؟راس میگم دیگه 

 

 

 

 

خب تمام شد میدونم کم بود ولی واقعا وقت واسه ی بیشخر نوشتن ندارم 

با کامنت و لایک هاتون منو خوشحال کنید عزیزان ⚘😄♥️