♥️سه تفنگدار♥️p1
سلام عزیزای دل بفرمایید ادامه♥️😄
مرینت >
زل زده بودم به صفحه ی کامپیوتر و زیر لب به سازنده سایت فوش میدادم
_ای سایت گرامی باز شو به خدا دارم میمیرم ببین اگه قبول بشم قول میدم یه روز ازت استفاده نکنم باشه ؟ بیا دیگه لطفاااا
آلیا در حالی کا ناخوناشو سوهان میکشید گفت:
آلیا: خواهرم قرصات رو خوردی ؟ خل شدی اخه کدوم آدم عاقلی با رایانه صحبت میکنه !؟
مرینت: بی خیال الان بیست دقیقه هست که نتایج کنکور اومد و واسه ما بالا نمیاد و اون وقت تو نشستی داری ناخون درست میکنی ؟
آلیا: ببین مرینت جان ناخون یکی از زیبایی های یک زن به شمار میاد اگه اونو نداشته باشی پسرا نگات هم نمیکنن چه برسه بخوان بیان سمتت
رومو ازش گرفتم و برو بابایی نثارش کردم و زل زدم به کامپیوتر که یهو ....
بالا اومد سریع اسم خودم رو وارد کردم
_یس یس دانشگاه تهران رشته ادبیات کلاسیک همینه
آلیا: واسه منو رزي رو هم بزن ببینم
تعجب کرده بودم از این همه بی تفاوتی البته آلیا اصلا به درس اهمیت نمیداد بر عکس من
خب خب بزار معرفی کنم من مرینت هستم و این هم دوستم آلیا هست از دبیرستان باهم دوست بودیم وقتی اومدیم ایران با رزیتا آشنا شدیم که آلیا بهش میگه رزي گروه ما ترکیب خاصی داره
من: خر خون
آلیا: شیطون
رزیتا: خنثی
بیشتر نقشه های شیطونی با آلیا ست و عملی کردنش با رزیتا اخه رزیتا واقعا بازیگر خیلی خوبیه یه بار اونقدر خوب نقش بازی کرد که خودم باورم شد پاش شکسته
منم پشتیبانی ام کشیک میدم یا وسایل رو برای حمله آماده میکنم و همه باهم گروه سه تفنگدار رو تشکیل میدیم
از افکارم بیرون اومدم و مشخصات آلیا رو وارد کردم اون هم مثل من دانشگاه تهران قبول شده بود اما میخاستم اذیتش کنم یکی نیست بگه آخه دختره احمق امروز مهم ترین روز زندگیته اون وقت تو داری ناخون بازی میکنی ؟
_با لحن نلراحتی: وای آلیا در نیومده بمیرم برات
آلیا سوهان رو زمین گذاشت و گفت: فدا سرم این نشد دفعه بعد اصلا من نمیدونم چرا باید درس بخونیم دخترو وقتی ۱۳ ساله شد باید شوهر بدی بره الانم که موندیم ترشیده شدیم
با تعجب زل زدم بهش
به فکر فرو رفت و یهو گفت
نچ نچ باید با بابا درباره ی خاستگاری صحبت کنم تصمیم رو گرفتم میخوام ازدواج کنم
به سمتش هجوم بردم چی گفتی مگه یادت رفته ما قسم خوردیم هرگز ازدواج نکنیم هرگز فهمیدیی؟
دستشو به نشونه تسلیم بالا برد و با لحن مظلومی گفت:
آلیا: خیلی خب باشه باشه اصلا من غلط کردم خب ؟
با عصبانیت نگاهش کردم و چیزی نگفتم که ناگهان...
در باز شد و صورت زیبا ی رزیتا نمایان
با لحن نازش گفت : سلام بر خواهرای عزیزم
خوید؟
خوشید؟
سلامتید ؟
وای بچه ها دیدی هرسه ی جا قبول شدیم این عالیه
با گفتن این حرف رنگ از رخم پرید و سریع از آلیا فاصله گرفتم قبل از اینکه اجازه فرار بده جیغ فرا بنفشی کشید و به سمتم اومد و منم شروع کردم به دویدن من میدوییدم اون پشت سرم و این رزیتا بود که با صورت بهت زده به ما نگاه میکرد بلخره آلیا بیروز شد و شروع کرد به قل قلک دادن من
_ای دختره خیر سر مامان بابات بهت یاد ندادن دروغ نگی
رزیتا رست به کمر شد و گفت: میشه به منم بگید چی شده؟
آلیا : این به من گفت قبول نشدی داشت منو به زور شوهر میداد
رزیتا هینی کشی و گفت: راس میگه
در حالی به زور میتونستم حرف بزنم : آ....ر...ه
رزیتا هم اومد سمتم و شروع کرد و قلقلک دادن و این من بودم که صدای خنده هام خونه رو پر کرده بود
×××××××××
بلخره بعد از پایان شیطونی بچه ها همگی رو تخت دراز کشیریم و به سقف زل زدیم
رزیتا: به نظرتون میتونیم موفق بشیم
آلیا: البته مگه میشه ما سه کاری بخوایم بکنیم و نتونیم انجام بدیم
مرینت: پس پیش به سوی دانشگاه و اتفاقات جدید
========
خب عزیزای دل پارت اول تموم شد
امیدوارم مورد پسند واقع شده باشه عزیزان ♥️♥️😄😄
لایک و کامنت فراموش بشه گل های من