❤ خاطرات من ❤ p15
💗💗💗♥♥♥
سلام سلام
نکشین مرا 😀
معلمم همین الان استراحت داد این پارت رو تا وقتی کلاس شروع شه ادامه میدم .
......................................
همه خوش حال بودن چون بچه ی ادوارد و جنیفر اولین نوه ی خانواده بود .
اون شب خاله خیلی اصرار کرد که من و ااکس بریم خونشون من با بهونه های جور واجور قبول نکردم ولی الکس باهاشون
رفت . من خونه ی دایی راحت تر بودم چون میتونستم با کلارا حرف بزنم و درد و دل کنم .
صبح با کلارا رفتیم خونه ی خاله قرار بود با خاله بریم خرید .
وقتی رسیدیم ادرین و الکس دوتایی با هم رفته بودن بیرون .
خاله هم حاضر شد و باهامون اومد .
خاله برای من و کلارا دوتا کلاه فرانسوی سفید خرید یکم تو پاریس گشتیم و خرید کردیم برای ناهار رفتیم خونه ی دایی
ادرین و الکس که اومدن غذا رو خوردیم .
اون روز از صبح قلبم تیر میکشید اما خیلی شدید نبود . بعد از ناهار رفتیم اتاق کلارا تا استراحت کنیم .
همین که رو تخت دراز کشیدم دردم شدید تر شد .
چند دقیقه همینجوری درد کشیدم گفتم شاید آروم شه ولی اشتباه میکردم . داشتم از درد به خودم میپیچیدم
وقتی طاقتم تموم شد جیغ زدم و دایی رو صدا کردم همه سراسیمه اومدن تو اتاق .
با کمک خاله سوار ماشین شدم دایی سریع من رو رسوند بیمارستان . چند ساعتی زیر دستگاه بودم وقتی چشم باز کردم
ادرین خاله و الکس بالا سرم بودن و گریه میکردن و دایی و زن دایی رفته بودن با دکتر صحبت کنن .
دلم واسه همشون میسوخت با وضعیتی که داشتم سر بارشون شده بودم . الکس خیلی نگرانم بود . فکر میکرد
هر لحظه ممکنه منم از دست بده . وقتی مرخص شدم با اصرار خاله رفتم خونشون .
خاله و ادرین خیلی هوامو داشتن . ادرین فقط دور و برم میچرخید و داروهام رو بهم یاد آوری میکرد ،( ادرینت وارد میشود )
دیگه باید برای رفتن به نیویورک آماده میشدیم . قبل از رفتن همگی به مارسی رفتیم تا سر خاک مامان باشیم و ازش
خداحافظی کنیم .
همه دلشون میخواست قبل از رفتن به نیویورک برن سر خاک مامان . صبح رفتیم و غروب برگشتیم .
تمامید
ببخشید کم بود ولی الان باید برم سر کلاس
باباییییییییی