❤ خاطرات من ❤ p14

Parnyan Parnyan Parnyan · 1400/08/23 14:44 · خواندن 6 دقیقه

سلام بچه ها 

خاطرات من رو آوردم 😄

رمر رو برداشتم برو ادامه 

راستی تو این پارت یکم بحتون رحم کردم 

گفتم بذار یکم خوش حال شید 

البته از دو نظر اگه تونستین بگین 

دایی و خاله سر موضوع سابین یه دعوای حسابی با بابا کردن اما بابا مثل همیشه جوابشون رو میداد 

روز ها میگذشت . سه سال از گم شدن سابین گذشته بود ما هنوز تو اون خونه زندگی میکردیم 

و با اذیت های رزی میسوختیم و میساختیم .

تو این مدت تنها دلخوشیه من و الکس این بود که سابین پیدا بشه . فقط به این امیژد زندگی میکردیم .

نزدیکای امتحان های مدرسه بود رزی عادت داشت موقعه ی امتحانات کتابامون 

رو برمیداشت قایم میکرد که نتونیم درس بخونیم .

اما ما زرنگ تر از اون بودیم و تونستیم با نمره های خوبی قبول بشیم .

رزی و بابا بیشتر اوقات میرفتن خونه ی مامان رزی . 

یه روز که داشتم تو حیاط به گلا آب میدادم بابا با یه چمدون از خونه اومد بیر ون و گفت : ما چند روزی نیستیم 

مراقب خونه باشید . 

وقتی به الکس گفتم بابا و رزی رفتن مسافرت خیلی خوش حال شد 

واقعا خوش حالی داشت چند روز از دست رزی راحت بودیم . 

به گلا که آب دادیم رفتیم خونه ی خاله رزیتا .  اون چند روزی که بابا و رزی خونه نبودن بیشتر اوقات خونه ی خاله بودیم 

خاله رزیتا چون بچه نداشت ما رو خیلی دوست داشت .

بعد از یه هفته بابا و رزی برگشتن و ما دوباره تو اون اتاق زندانی شدیم .

چون وقتی اونا بودن زیاد از اتاق بیرون نمیومدیم .

یه روز که از خونه ی خاله رزیتا با دایی تماس گرفته بودیم گفت چند روز دیگه میام دنبالتون میارمتون پاریس 

وقتی شنیدیم دایی میخواد بیاید دنبالمون خیلی خوشحال شدیم روز شماری میکردیم دایی بیاد 

اون چند روز از زوق پاریس هر کاری بود انجام میدادیم .

روزی که دایی اومد دنبالمون رفت خونه ی خاله رزیتا و عمو فرانک رو فرستاد تا با بابا صحبت کنه 

وقتی دایی قضیه رو گفت بابا اجازه داد تا آخر تابستون بمونیم . البته تا اخر تابستون کمتر از 

یه ماه مونده بود .

دایی خونه ی خاله رزیتا منتظرمون بود 

یه ساعت بعد راه افتادیم جاده خیلی شلوغ بود همه ی حواسم به جلو بود که اتفاقی نیفته .

دایی بهم نگاه کرد و گفت : مری میترسی ؟ خندیدم و گفتم نه داییی من و ترس برو خیالت راحت 

راستی بچه میخوام یه خبر خوب بهتون بگم دوست دارید بشنوید ؟

اره دایی ما عاشق خبرای خوبیم .

خب پس آماده باشید قراره همگی دست جعمی بریم .....

دایی بگو دیگه اذیت نکن 

قراره بریم نیویورک 

وای دایی راست میگی؟

اره دروغم چیه پس فکر کردی چرا اومدم دنبالتون ؟ همه دوست داشتن شما هم باشید .

دایی ممنون . خیلی دوست دارم .

اون دو روز که پاریس بودیم فهمیدم کلارا میخواد ازدواج کنه 

کلارا  ۲۱  سالش بود و راحت میتونست درمورد ازدواج فک کنه .

یه روز تو اتاق بودم که کلارا گفت : مری من نمیتونم راحت تصمیم بگیرم نمیدونم باید چیکار کنم .

تو چشاش نگاه کردم و گفتم  : عزیزم من کسی نیستم که بخوام تو رو نصیحت کنم ولی اگه پسر خوبیه 

شغل خوبی داره و دوسش داری چرا شک داری ؟ 

نه مرینت فقط میترسم .

از چی ؟ نگران نباش همه این موقعه ها اینجوری میشن . فقط تو نیستی . یادته جنیفر هم همین حس رو 

به ادوارد داشت ولی الان دیگه نداره . زیاد سخت نگیر ولی زود تر تصمیم بگیر 

( بچه هااااا توجهههههه مری الان ۱۸ سالشه و الکس ۱۲ سالش و کلارا  ۲۱ سالشه ، جنیفر ۲۳ سالشه )

تا بریم نیویورک و بیایم خیلی وقت داری؟

اره تا اون موقعه یه کاریش میکنم . فعلا باید به فکر مسافرتمون باشیم دسته جعمی کیف میده . 

آره راست میگی . ادوارد و ادرین رو بگو ، چه شود از الان معلومه خیلی خوش میگذره . 

اخر شب که دور هم بودیم جنیفر همه رو به شام فردا دعوت کرد 

چه روزایی بود وقتی با اونا بودیم همه چی عالی پیش میرفت . همه ی غصه هامون رو فراموش میکردیم 

اون روز منو کلارا زودتر رفتیم خونه ی جنیفر تا کمکش کنیم . ولی وقتی رسیدیم بیشتر کارا رو انجام داده بود .

تا دایی اینا بیان فقط حرف زدیم و خندیدیم .

نزدیک غروب بود که ادوارد از سر کار اومد چند دقیقه بعدم دایی اینا اومدن .

ادوارد و جنیفر زندگیه خوبی داشتن آدم راحت میتونست بفهمه این دوتا عاشق همن .

اون شب ادوارد خیلی هوای جنیفر رو داشت من و کلارا همش بهشون زیر چشمی نگاه میکردیم 

کلارا دیگه طاقتش تموم شد و گفت : ادوارد چی شده تو امروز انقدر هوای خواهرم رو داری ؟

چیزی نشده من همیشه هوای خواهرت رو دارم ،  بعد از ازدواجت آرتور همینجوری هوات رو داره 

ادوارد نداشتیم قرار نشد اذیت کنی .

وقتی الکس رو میدیم حالم بهتر میشد وقتی با ادرین بود خیلی بهش خوش میگذشت 

خوش حال بودم تونسته بجز من با یکی دیگه انقدر راحت باشه .

بعد از شام همه دور هم مشغول میوه خوردن بودیم که ادوارد با یه سینی پر از قهوه اومد کنارمون نشست و

به صورتش نگاه کردم قشنگ معلوم بود میخواد یه چیزی بگه اما نمیتونه دونه دونه همه رو 

زیر نظر داشت تا اینکه ادرین گفت : داداش چرا حرفت رو نمیزنی زوتر بگو خیالت رو راحت کن اگه نمیتونی بگی من بگم .

ادوارد خندید و گفت : تو بگو من نمیتونم .

همه ساکت شدن تا ادرین بگه چه خبره از جاش بلند شد و گفت : خانم ها آقایون من تا چند ماه دیگه عمو میشم 

این رو که گفت همه خوش حال شدن .

زن دایی گفت : من یه چیزایی فهمیده بودم ولی شک داشتم 

خلاصه اون شب ادوارد سوژه ی ادرین شده بود چون ادوارد خیلی هوای جنیفر رو داشت ادرین میگفت تو از زنت 

میترسی .

همه خوش حال بودن چون بچه ی ادوارد و جنیفر اولین نوه ی خوانواده بود .

 

 

خب خب تمامید 

بچه ها خدایی این پارت خیلی زیاد بود 

یعنی دقیقا دو برابر پارتای قبلی بود پس 

این شد یکی از چیزای خوش حال کننده و اون یکی هم اینکه این پارت غمگین نبود 

لایک ❤ و کامنت 🗨 فراموش نشه 

بابای