❤ خاطرات من ❤ p9
سلام سلام این پارت کمه ببخشید 🙁
برید ادامه حرفی واس گفتن نیست🙁
****************************
چشم هام رو باز کردم دیدم زن دایی و خاله کنارم هستن خاله دستم رو گرفته بود و باهام حرف میزد .
وقتی شنیدم مشکل قلبی دارم اصلا ناراحت نشدم چون اینجور چیز ها برام عادی بو و انگار از قبل یه چیزایی فهمیده بودم
به دستور پزشک دیگه نباید به خودم فشار میاوردم نباید کار سنگین انجام میدادم و اعصبی میشدم
به خواطر همین نتونستیم بریم مارسی
قرار شد وقتی حالم بهتر شد دایی ما رو ببره
از بیمارستان که مرخص شدم رفتیم خونه ی خاله اینا ( من خودم تجربه ی بیمارستان و عمل و اینجور چیزا رو دارم شما چی ؟)
شب همه ته دلشون یه چیز دیگه بود اما بخواطر من کاری کردم که همه چیز رو یادمون رفت .
ادرین و ادوار سر شوخی رو باز کردن . انقدر خندیدیم که دل درد گرفتیم
الکس وقتی از ته دل میخندید لپاش قرمز میشد 😅😘
شب تو اتاق بودم که صدای خاله و داییی رو شنیدم خاله می گفت : مرینت با وضعیتی که داره نمیتونه مراقب بچه ها باشه .
وقتی میدیدم بخواطر من انقدر ناراحتن ناراحت میشدم
روزی که خواستیم برگردیم مارسی همه بودن
خاله فقط نصیحتم میکرد . داروهات رو به موقع بخور کار سنگین انجام نده ووووو ....
بعد از خداحافظی سوار ماشین شدیم اون لحظه نی خواستم صورت گریونشون رو ببینم
از همون لحظه که راه افتادیم تا خور مارسی تو فکر بودم . وقتی به الکس و سابین نگاه میکردم دلم میسوخت
اخه اونا چرا باید تو این سن بیمادر شن ؟
هرچی بیشتر به خونه نزدیک میشدیم دلشورم بیشتر میشد .
جلوی خونه که رسیدیم دایی سابین رو بغل کرد و در زد . بعد از چند دقیقه بابا در رو باز کرد
بعد از سلام و احوال پرسی 😶😝😝😝 رفتیم داخل
خانم قد کوتاه و لاغری رو پله ها وایساده بود رفتم جلو و سلام کردم وقتی کاملا براندازم کرد جوابم رو داد
بعد ز چند دقیقه دایی خداحافظی کرد و رفت . وقتی دایی رفت ترس همه ی وجودم رو گرفت
خونه برام غریبه شده بود انگار تا حالا اون خونه رو ندیده بودم هیچی سر جاش نبود وسایلامون تو اتاق نبود
عکسای مامان رو دیوار نبود . درمورد عکس مامان چیزی نگفتم چون نمی خواستم همین اول کاری مشکلی
پیش بیاد .
سابین رو بردم تو اتاق تا بخوابونمش . الکس دوباره بهونه هاش شروع شده بود دوری مامان اذیتش میکرد
ببخشی ببخشید
میدونم تازگی ها یا نمیدم یا خیلی کم میدم ولی درک کنید 🙁