❤خاطرات من ❤ p5

Parnyan Parnyan Parnyan · 1400/07/17 13:39 · خواندن 3 دقیقه

ها لاوام😐

خاطرات من رو اوردم 😆😄😐

 

 

چند روزی بود که مدرسه ها باز شده بود 

برای ما خیلی سخت بود تو این وضعیت بریم مدرسه 

مخصوصا برای الکس .

هشت اکتبر  اولین روزی بود که دوتایی با هم رفتیم مدرسه .

اصلا حال مدرسه رفتن نداشتیم الکس از اون همه شوق و زوق افتاده بود 

آماده شدیم و رفتیم به سمت مدرسه  تو راه به الکس گفتم :

داداشی مامان مارو خیلی دوست داره یادت همیشه میگفت درساتون رو خوب بخونید .

مامان ارزوش این بود که ما درس بخونیم مگه تو نمی خوای مامان به ارزوش برسه من میدونم که تو دوست داری 

مامان به ارزوش برسه پس با من حرف غذا بخور درسات رو بخون که هم مامان رو به ارزوش برسونی 

هم ارزو های خودت براورده بشه 

اگه مامان مارو ببینه میبینه تو چقدر ناراحتی اینجوری اون هم نارحت میشه 

مامان تو این دنیا خیلی سختی کشیده نذار تو اون دنیا هم سختی بکشه ( من اصلا به اون دنیا باور ندارم به مولا 😐😅

راستی مری سخنرانی الهام بخشی بود تموم شد جناپ 😅 بلی بلی تموم شد .  راستی شما هم این گیف های باشه جناپ رو

دیدین ؟) باشه آجی من دیگه مامان رو اذیت نمیکنم 😔

وقتی صداش رو شنیدم خیلی خوش حال شدم 

الکس رو رسوندم مدرسش و  رفتم دبیرستان خودم 

اون روز هیچی از درس نفهمیدم 

 

 

وقتی برگشیم خونه دایی و زن دایی آماده ی رفتن بودن اونا می خواستن سابین رو با خودشون ببرن چون کوچیک بود 

و ما نمی تونستیم ازش مراقبت کنیم . بعد از رفتن دایی اینا نبود مامان رو بیشتر حس کردم چه درد بزرگی 

جای خالی مامان داشت دیوونم میکرد . غروب شد و همه ی بدبختیام یادم اومد بغض تمام وجودم رو گرفته بود 

و احساس بی کسی میکردم دیگه نتونستم تحمل کنم رفتم اتاقم و زدم زیر گریه . انقدر گریه کردم که چشام سیاهی رفت ..

 

روز ها پشت سر هم گذشت و به اصرار  بابا دایی اینا سابین رو آوردن 

تا وقتی نبود میتونستم به کارام برسم اما از وقتی اومده دیگه به زور به همشون می رسم 

همه چیز گره خورده بود به هم روزایی که من میرفتم مدرسه بابا نمی رفت سر کار و روزایی که بابا میرفت من نمی رفتم 

بابا اجازه نمیداد سابین پیش دایی اینا بمونه حتی نمیذاشت خاله رزیتا برای کمک بیاد !

روز ها میگذشت و دوری مامان خیلی سخت بود .

داشتم  تو حیاط با  الکش و سابین بازی می کردم که صدای زنگ در اومد 

الکس رفت درو باز کرد دایی و زن دایی  بودن خیلی خوش حال شدم که اومده بودن 

بعد سلام به دایی گفتم : دایی چیزی شده ؟ 

نه عزیزم  نگران نباش فقط دفعه ی قبلی ، سابین رو بردیم دکتر . دکتر گفت باید یه ماه دیگه دوباره بیاریدش برای 

معاینه. الانم اومدیم اگه بابات اجازه بده ببریمش که خیالمون راحت بشه که مشکلی نیست ( به همین خیال باش 😈) 

باشه دایی شب که بابا اومد باهاش صحبت کنید 

بعد از شام دایی موضوع رو به بابا گفت . بابا هم راضی شد که سابین رو ببرن .

 

صبح دایی و زن دایی آماده ی رفتن شدن سابین رو حاضر کردم و دادم به زن دایی .

بعد از رفتنشون دوباره تنها شدیم . خونه رو مرتب کردم و به درسام رسیدم 

عصر یکی دو ساعتی رفتیم خونه ی خاله رزیتا . وقتی برگشتیم شام رو آماده کردم .

این یه ماه بیشتر به درس های الکس میرسم 

دوست ندارم بخواطر مشکلاتی که داره از درساش عقب بیفته 

تموم شد لاوام 😘😍😄

😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐

بای