❤ خاطرات من ❤p3
هاییییییی
پارت ۳
از این پارت به بعد غمگین میشه 👿😈
مامان داری گریه میکنی ؟
با همون چشمای خیسش گفت : نه دخترم یکم خستم تو برو بخواب
باشه مامان .
شب تو رخت خواب فقط به این فکر میکردم که چرا بابا اینقدر نا مهربونه زن به این خوبی داره ،
صبح تا شب پا به پاش کار می کنن و با نداریش میسازه ولی اون هیچ احساسی بهش نداره . حتی با مامان حرف هم
نمی زنه .
انقدر از بابا بدم میومد که به مامان میگفتم تو هم مثل خودش رفتار کن حرف نمیزنه تو هم حرف نزن
ولی مامان ناراحت میشد و می گفت
این کار درستی نیست اون باباتونه نباید اینجوری درموردش صحبت کنید .
با اینکه مامان از بابا بدش میومد و دل خوشی ازش نداشت ولی نمی ذاشت کسی پشت سرش حرف بزنه
صبح که بیدار شدم ساعت از ۱۰ گذشته بود دیدم مامان و خاله رزیتا تو حیاط مشغول حرف زدنن. صبونم رو خوردم
و رفتم پیششون خاله رزیتا گفت : ساعت خواب مرینت خانم
با عصبانیت گفتم : انقدر بابا عصابم رو بهم ریخت که شب نتونستم راحت بخوابم 😡😠
خاله رزیتا خندید و گفت : چیشده تو که باز عصاب نداری ؟
قبل از اینکه چیزی بگم مامان گفت :
رزیتا ، هرچی بهش میگم تو به این کارا کار نداشته باش حرف گوش نمیده هنوز ۱۴ سالشه ناراحتی اعصاب داره
وای به حال فرداش .
اخه خاله وقتی میبینم مامان داره عذاب می کشه چجوری می تونم تحمل کنم 😠
مرینت ، مامانت درست میگه با عصبانیت که چیزی حل نمیشه قسمتش این بوده دیگه باید بسوزه و بسازه
( من خودم اصلا به قسمت مسمت باور ندارما ولی تو رمان اوردمش 😝) ما هم سر بچه بعضی موقع ها دعوا میکنیم .
( رزیتا بچه نداره ) قضیه ی شما خیلی فرق میکنه خاله . عمو فرانک آدم خوبیه . .
میدونم چی میگی اما مامان خیلی اذیت میشه . شب ها فقط گریه میکنه
مرینتتتتتتت بسه دیگه
نه مامان ! هر وقت خواستم دردم رو به یکی بگم نذاشتی . بذار همه بدونن تام دوپان چنگ چه آدمیه و با خانوادش
چه رفتاری داره !
شب تو اتاق با الکس مشغول بازی بودیم که صدای در اومد از پنجره بیرون رو نگاه کردم . دوست بابا آقا انده بود 😑😝
( این آقا اندره😐😝 خیلی مهمه چون داداشه .....) اومد تو خونه و شروع کرد با بابا حرف زدن .
ساعت از دوازده گذشته بود من و الکس رفتیم اتاقامون بخوابیم . اصلا از حال مامان خبر نداشتم ولی خوابیدم .
تو عالم خواب و بیداری بودم که با صدای جیغ مامان از خواب پریدم سریع رفتم تو آشپزخونه . بابا هم با صدای مامان
خودش رو رسوند ( چه عجب ) با سرو صدای زیاد اونجا خاله رزیتا و عمو فرانک هم فهمیدن که چخبره
وقتی رفتم بالا سر مامان خیلی ترسیدم چون صورتش از کبودی به سیاهی میزد لبش مثل گچ سفید شده بود
خیلی لحظه ی وحشتناکی بود اصلا نمی تونست حرف بزنه . یجوری نگام کرد که فهمیدم می خواد یه چیزی بگه اما
نمی تونه دستش رو گرفتم اما سرد و بیروح شده بود .
عمو فرانک ماشین رو روشن کرد و مامان رو برد بیمارستان و .....
خب تموم شد
بای 😐