❤ خاطرات من ❤ p2

Parnyan Parnyan Parnyan · 1400/07/14 11:52 · خواندن 3 دقیقه

های 

چطورین ؟

اخیییش همین الان کلاسم تموم شد 😚😪😃

اه من از مدرسه متنفرم 😳😒

زیاد وراجی کردم برید ادامه 

صبح ها قبل از اینکه ما بیدار شیم میرفت بیرون و وسایل ترشی میخرید و برمی گشت . برای مردم ترشی درست میکرد

( این تیکه ی ترشی رو تو یه کتاب خوندم گفتم بذار بیارمش تو رمان 😅😐) خلاصه هرکاری که از دستش برمیومد 

انجام میداد تا زندگی بچرخه مامان تو این زندگی خیلی عذاب میکشید ولی هیچوقت گلگی نمی کرد . 

بابا توجه زیادی به ما نداشت . صبح میرفت و نصف شب برمیگشت بدون اینکه هیچ حرفی بزنه غذا میخورد و می خوابید 

خیلی بی احساس بود . با مامان مثل غریبه ها رفتار میکرد . ما تو این شهر هیچ کسی رو نداریم ، تنها دلخوشی ما خاله 

رزیتا و عمو فرانکه . همه ی فامیل ها پاریس زندگی میکنن ( مرینت توی مارسی زندگی میکنه ) هر چند سال یکبار 

همدیگرو میدیدیم . با اینکه مارسی راه زیادی تا پاریس نمبود ( من دقیقا نمیدونم چقدر راه) اما اخلاق بابا طوری بود 

که نه اجازه میداد کسی بیاد خونه نه ما بریم پاریس ( من جای سابین بودم همچین تام رو از خونم مینداختم بیرون 😏😎) 

خاله رزیتا و مامان مثل دوتا خواهر بودن . خاله همیشه تو کار ها به مامان کمک میکرد .

صبح مامان صدام کرد : مرینت بیدار شو من باید برم دکتر . 

باشه مامان ولی  زود بیا میدونی که الکس بهونه میگیره . 

زود برمی گردم دخترم . 

مامان رفت منم داشتم اتاقم رو مرتب می کردم ولی وقتی صدای الکس رو شنیدم سریع رفتم تو اتاقش دیدم دراز کشیده 

و بهنونه ی مامان رو میگیره . 

هرچی بهش گفتم پاشو بریم صبونه بخوریم قبول نکرد . فقط نق میزد و می گفت تا مامان نیاد من هیچی نمی خورم 

الکس خیلی به مامان وابسته بود . عادت کرده بود صبح ها با صدای مامان از خواب بیدار شه . 

دوباره رفتم اتاقم رو مرتب کردم داشتم لباسام رو تا میکردم که مامان و خاله اومدن . 

رفتم پیش مامان و گفتم : چی شد مامان؟  دکتر چی گفت ؟

چیز خاصی نگفت فقط گفت دو هفته دیگه وقت دارم . 

چه خوب دو هفته دیگه نی نی مون به دنیا میاد . 

اره عزیزم شاید هم زودتر . مرینت ، الکس کجاس ؟ 

خودت میدونی دیگه مامان بیداره اما از جاش بلند نمیشه . باشه الان خودم میرم بیدارش میکنم 

الکس بیدار شو خاله رزیتا اومده . چرا هرچی آبجی مرینت  صدات میکنه بیدار نمی شی ؟

اخه دوست دارم تو صدام کنی . 

پسرم من که 

همیشه نیستم صدات کنم حرف آبجی رو گوش کن. 

باشه . حالا پاشو برو صبونت رو بخور 

وقتی الکس فهمید چند روز دیگه نی نی مون به دنیا میاد از خوش حالی داشت بال درمیاورد 

انقدر تو حیاط بالا و پایین پرید و جیغ زد که مامان صداش درومد : بچه ها بسه دیگه . 

خاله رزیتا خندید و گفت : سابین ازیتشون نکن خوش حالن دیگه . شب که بابا اومد مامان موضوع بچه رو بهش 

گفت ولی هیچ اعکس العملی نشون نداد اصلا انگار چیزی نمی شنید . مامان حرف میزد اما بابا جوابش رو نمیداد 

از چشم های مامان فهمیدم چی تو دلش میگذره . خیلی دلم برای مامان می سوخت . اخه آدم انقدر بی احساس 

اگه هر مرد دیگه ای بود کمترین چیزی که میگفت یه تبریک بود ولی بابا حتی نگاهم نمیکنه ، داشتم دیوونه میشدم 

رفتم مامان رو بغل کردم و گفتم : مامان گریه نکن 

خب تموم شد 

میدونم خیلی کمه ولی داستان تازه اولاشه  از پارت بعدی پارت های غمگین شروع میشه 😈👿😅😉

بای 😚☺