❤ خاطرات من ❤ p2
های
چطورین ؟
اخیییش همین الان کلاسم تموم شد 😚😪😃
اه من از مدرسه متنفرم 😳😒
زیاد وراجی کردم برید ادامه
صبح ها قبل از اینکه ما بیدار شیم میرفت بیرون و وسایل ترشی میخرید و برمی گشت . برای مردم ترشی درست میکرد
( این تیکه ی ترشی رو تو یه کتاب خوندم گفتم بذار بیارمش تو رمان 😅😐) خلاصه هرکاری که از دستش برمیومد
انجام میداد تا زندگی بچرخه مامان تو این زندگی خیلی عذاب میکشید ولی هیچوقت گلگی نمی کرد .
بابا توجه زیادی به ما نداشت . صبح میرفت و نصف شب برمیگشت بدون اینکه هیچ حرفی بزنه غذا میخورد و می خوابید
خیلی بی احساس بود . با مامان مثل غریبه ها رفتار میکرد . ما تو این شهر هیچ کسی رو نداریم ، تنها دلخوشی ما خاله
رزیتا و عمو فرانکه . همه ی فامیل ها پاریس زندگی میکنن ( مرینت توی مارسی زندگی میکنه ) هر چند سال یکبار
همدیگرو میدیدیم . با اینکه مارسی راه زیادی تا پاریس نمبود ( من دقیقا نمیدونم چقدر راه) اما اخلاق بابا طوری بود
که نه اجازه میداد کسی بیاد خونه نه ما بریم پاریس ( من جای سابین بودم همچین تام رو از خونم مینداختم بیرون 😏😎)
خاله رزیتا و مامان مثل دوتا خواهر بودن . خاله همیشه تو کار ها به مامان کمک میکرد .
صبح مامان صدام کرد : مرینت بیدار شو من باید برم دکتر .
باشه مامان ولی زود بیا میدونی که الکس بهونه میگیره .
زود برمی گردم دخترم .
مامان رفت منم داشتم اتاقم رو مرتب می کردم ولی وقتی صدای الکس رو شنیدم سریع رفتم تو اتاقش دیدم دراز کشیده
و بهنونه ی مامان رو میگیره .
هرچی بهش گفتم پاشو بریم صبونه بخوریم قبول نکرد . فقط نق میزد و می گفت تا مامان نیاد من هیچی نمی خورم
الکس خیلی به مامان وابسته بود . عادت کرده بود صبح ها با صدای مامان از خواب بیدار شه .
دوباره رفتم اتاقم رو مرتب کردم داشتم لباسام رو تا میکردم که مامان و خاله اومدن .
رفتم پیش مامان و گفتم : چی شد مامان؟ دکتر چی گفت ؟
چیز خاصی نگفت فقط گفت دو هفته دیگه وقت دارم .
چه خوب دو هفته دیگه نی نی مون به دنیا میاد .
اره عزیزم شاید هم زودتر . مرینت ، الکس کجاس ؟
خودت میدونی دیگه مامان بیداره اما از جاش بلند نمیشه . باشه الان خودم میرم بیدارش میکنم
الکس بیدار شو خاله رزیتا اومده . چرا هرچی آبجی مرینت صدات میکنه بیدار نمی شی ؟
اخه دوست دارم تو صدام کنی .
پسرم من که
همیشه نیستم صدات کنم حرف آبجی رو گوش کن.
باشه . حالا پاشو برو صبونت رو بخور
وقتی الکس فهمید چند روز دیگه نی نی مون به دنیا میاد از خوش حالی داشت بال درمیاورد
انقدر تو حیاط بالا و پایین پرید و جیغ زد که مامان صداش درومد : بچه ها بسه دیگه .
خاله رزیتا خندید و گفت : سابین ازیتشون نکن خوش حالن دیگه . شب که بابا اومد مامان موضوع بچه رو بهش
گفت ولی هیچ اعکس العملی نشون نداد اصلا انگار چیزی نمی شنید . مامان حرف میزد اما بابا جوابش رو نمیداد
از چشم های مامان فهمیدم چی تو دلش میگذره . خیلی دلم برای مامان می سوخت . اخه آدم انقدر بی احساس
اگه هر مرد دیگه ای بود کمترین چیزی که میگفت یه تبریک بود ولی بابا حتی نگاهم نمیکنه ، داشتم دیوونه میشدم
رفتم مامان رو بغل کردم و گفتم : مامان گریه نکن
خب تموم شد
میدونم خیلی کمه ولی داستان تازه اولاشه از پارت بعدی پارت های غمگین شروع میشه 😈👿😅😉
بای 😚☺