❤ خاطرات من ❤ p1

Parnyan Parnyan Parnyan · 1400/07/13 11:04 · خواندن 3 دقیقه

سلام بچه ها 

پارت ۱ خاطرات من رو اوردم

برید ادامه ی مطلب بخونیدش 

راستی بچه ها قبل از اینکه بخونید بگم که پارت ۱ زیاد باحال نیست .

صبح روز دوشنبه بود هوا روشن شده بود نصیم خنکی صورتم رو نوازش میداد 

بارون شدیدی می بارید این هوا منو یاد پاییز مینداخت . تاحالا ندیده بودم وسط تابستون 

بارون به این شدیدی بیاد 

از پنجره ی اتاق بیرون رو نگاه میکردم خیلی دوست داشتم تو این هوا قدم بزنم . داشتم از 

هوا لذت میبردم که مامان صدام کرد . مارینت خوابی یا بیداری ؟ 

بیدارم مامان . دوست داری با من بیای بیرون ؟

اره مامان از خدامه ، انگار مامان هم مثل من هوای بارونی رو دوست داشت . 

لباسام رو پوشیدم و با مامان رفتم . هنوز چند قدمی نرفته بودیم که خاله رزیتا رو دیدیم 

خاله رزیتا یکی از بهترین همسایه های ماس . من خیلی دوسش دارم 

همین طور که تو بارون قدم می زدیم می رفتیم سمت شیرینی فروشی خاله رزیتا به مامان گفت :

سابین دیگه چیزی نمونده باید خودت رو آماده کنی . 

مامان بای حالت خواصی گفت : اره میدونم چند روز بیشتر نمونده باید برم دکتر تا 

تاریخ دقیق رو بهم بگه .

نون که خریدیم  ( استپپپپپپ بچه ها تو فرانسه شیرینی فروشی ها نون های مختلف هم میفروشن ) برگشتیم سمت خونه .

بارون تقریبا بند اومده بود . حیاط کاملا تمیز شده بود . الکس خواب بود ( اه بچه ها یادم رفت تو بیوگرافی بذارم الکس 

داداش کوچیکه ی مرینته ) رفتم سمت اتاقش و صداش زدم گفتم : داداشی بیدار شو ببین هوا قدر خوبه . من 

می خوام تو حیاط بازی کنم  اگه دوست داری بیدار شو باهم بازی کنیم  تا شنید می خوام تو حیاط 

بازی کنم زود از جاش بلند شد . صبحونه رو که خوردیم رفتیم تو حیاط و مشغول بازی شدیم . هنوز 

بازیمون تموم نشده بود که مامان گفت : بچه ها بازی بسه دیگه . آماده شید بریم مدرسه برای ثبت نام . 

آماده شدیم و با مامان راهی مدرسه شدیم بعد از ثبت نام رفتیم خرید . مامان برای من و الکس وسایل 

مدرسه خرید . بعد از خرید برگشتیم خونه . الکس که سال اول مدرسش بود خیلی ذوق زده بود 

وسایل رو ریخته بود کف اتاق و دور شون می چرخید . وقتی انقدر خوش حال میدیدمش همه ی کمبود 

هام رو فراموش می کردم اخه الکس رو اندازه ی همه ی دنیا دوست داشتم . 

ما با وسایل مدرسه سرگرم بودیم . مامان طبق معمول مشغول پاک کردن سبزی بود .

اون روز نمیدونم مامان چش بو همش نصیحتم می کرد و می گفت : تو دیگه بزرگ شدی 

باید بیشتر هواست به الکس باشه . باید تو درس هاش کمکش کنی . وقتی من نیستم باید هوای همدیگرو داشته 

باشید ( نمونه ای از مامان خودم 😐) مامان همینجوری داشت نصیحتم میکرد که ماشین سهمیه ی آب اومد 

مامان رفت تا کار ها رو انجام بده .

اخه محله ای که ما زندگی می کردیم لوله کشی آب و گاز نبود . بخواطر همین از آبی که سازمان سهمیه بندی 

کرده بود استفاده می کردیم . هر چند روز یک بار ماشین اب میومد و آب انبار خونه ها رو پر میکرد . اگه 

کسی اون روز که ماشین میومد خونه نبود آب انبارش تا سری بعد خالی میموند . بخواطر همین مجبور میشدن 

خودشون برن سازمان و آب تهیه کنن . 

برای ما هم چندبار این اتفاق افتاده . مامان مجبور میشد بره سازمان و آب بیاره . خیلی براش سخت بود 

با وضعیتی که داشت راحت نمی تونست اون همه سنگینی رو تحمل کنه . ما زندگی خیلی سختی داشتیم 

مخصوصا مامان که علاوه بر کار های خونه برای مردم هم کار می کرد . بابا یه کارگر ساده بود 

و حقوق زیادی نداشت بخواطر همین مامان هم پا به پای بابا کار می کرد البته مامان بیشتر از بابا کار میکرد . 

 

خب بچه ها این پارت آزمایشی بود امیدوارم

خوشتون بیاد 💗

لایک و کامنت فراموش نشه 🙂😐