❤ خاطرات من ❤ p1
سلام بچه ها
پارت ۱ خاطرات من رو اوردم
برید ادامه ی مطلب بخونیدش
راستی بچه ها قبل از اینکه بخونید بگم که پارت ۱ زیاد باحال نیست .
صبح روز دوشنبه بود هوا روشن شده بود نصیم خنکی صورتم رو نوازش میداد
بارون شدیدی می بارید این هوا منو یاد پاییز مینداخت . تاحالا ندیده بودم وسط تابستون
بارون به این شدیدی بیاد
از پنجره ی اتاق بیرون رو نگاه میکردم خیلی دوست داشتم تو این هوا قدم بزنم . داشتم از
هوا لذت میبردم که مامان صدام کرد . مارینت خوابی یا بیداری ؟
بیدارم مامان . دوست داری با من بیای بیرون ؟
اره مامان از خدامه ، انگار مامان هم مثل من هوای بارونی رو دوست داشت .
لباسام رو پوشیدم و با مامان رفتم . هنوز چند قدمی نرفته بودیم که خاله رزیتا رو دیدیم
خاله رزیتا یکی از بهترین همسایه های ماس . من خیلی دوسش دارم
همین طور که تو بارون قدم می زدیم می رفتیم سمت شیرینی فروشی خاله رزیتا به مامان گفت :
سابین دیگه چیزی نمونده باید خودت رو آماده کنی .
مامان بای حالت خواصی گفت : اره میدونم چند روز بیشتر نمونده باید برم دکتر تا
تاریخ دقیق رو بهم بگه .
نون که خریدیم ( استپپپپپپ بچه ها تو فرانسه شیرینی فروشی ها نون های مختلف هم میفروشن ) برگشتیم سمت خونه .
بارون تقریبا بند اومده بود . حیاط کاملا تمیز شده بود . الکس خواب بود ( اه بچه ها یادم رفت تو بیوگرافی بذارم الکس
داداش کوچیکه ی مرینته ) رفتم سمت اتاقش و صداش زدم گفتم : داداشی بیدار شو ببین هوا قدر خوبه . من
می خوام تو حیاط بازی کنم اگه دوست داری بیدار شو باهم بازی کنیم تا شنید می خوام تو حیاط
بازی کنم زود از جاش بلند شد . صبحونه رو که خوردیم رفتیم تو حیاط و مشغول بازی شدیم . هنوز
بازیمون تموم نشده بود که مامان گفت : بچه ها بازی بسه دیگه . آماده شید بریم مدرسه برای ثبت نام .
آماده شدیم و با مامان راهی مدرسه شدیم بعد از ثبت نام رفتیم خرید . مامان برای من و الکس وسایل
مدرسه خرید . بعد از خرید برگشتیم خونه . الکس که سال اول مدرسش بود خیلی ذوق زده بود
وسایل رو ریخته بود کف اتاق و دور شون می چرخید . وقتی انقدر خوش حال میدیدمش همه ی کمبود
هام رو فراموش می کردم اخه الکس رو اندازه ی همه ی دنیا دوست داشتم .
ما با وسایل مدرسه سرگرم بودیم . مامان طبق معمول مشغول پاک کردن سبزی بود .
اون روز نمیدونم مامان چش بو همش نصیحتم می کرد و می گفت : تو دیگه بزرگ شدی
باید بیشتر هواست به الکس باشه . باید تو درس هاش کمکش کنی . وقتی من نیستم باید هوای همدیگرو داشته
باشید ( نمونه ای از مامان خودم 😐) مامان همینجوری داشت نصیحتم میکرد که ماشین سهمیه ی آب اومد
مامان رفت تا کار ها رو انجام بده .
اخه محله ای که ما زندگی می کردیم لوله کشی آب و گاز نبود . بخواطر همین از آبی که سازمان سهمیه بندی
کرده بود استفاده می کردیم . هر چند روز یک بار ماشین اب میومد و آب انبار خونه ها رو پر میکرد . اگه
کسی اون روز که ماشین میومد خونه نبود آب انبارش تا سری بعد خالی میموند . بخواطر همین مجبور میشدن
خودشون برن سازمان و آب تهیه کنن .
برای ما هم چندبار این اتفاق افتاده . مامان مجبور میشد بره سازمان و آب بیاره . خیلی براش سخت بود
با وضعیتی که داشت راحت نمی تونست اون همه سنگینی رو تحمل کنه . ما زندگی خیلی سختی داشتیم
مخصوصا مامان که علاوه بر کار های خونه برای مردم هم کار می کرد . بابا یه کارگر ساده بود
و حقوق زیادی نداشت بخواطر همین مامان هم پا به پای بابا کار می کرد البته مامان بیشتر از بابا کار میکرد .
خب بچه ها این پارت آزمایشی بود امیدوارم
خوشتون بیاد 💗
لایک و کامنت فراموش نشه 🙂😐