داستان تو و من ( تک پارتی )
خوب من یک داستان تک پارت نوشتم که از ادامه ی قسمتی هست که کاگامی شرور میشه پس اگر این قسمت رو ندیدن اپل این قسمت رو ببینید و بعد بیاین داستان منو بخونید
امیدوارم که خوشتون بیاد
اگر لایک و کامنت زیاد باشه بازم از این جور داستان ها میدیم و به خاطر کوتاه بودنش باید بگم که ما نویسنده ها بیشتر از یک مقداری نمیتونیم توی یک پست بنویسیم یا عکس بزاریم .
الان از ادامه ی اونجا مینویسم که لیدی باگ و کتنوار کاگامی رو شکست دادن)
لیدی باگ: کفشدوزک معجزه آسا
و بعد بدو بدو به سمت کتنوار میرم تا بزنیم قدش اما اون کاگامی رو بلند میکنه با عشق به چشم هایش نگاه میکنه و میگه : لیدی باگ من گاکامی رو میرسونم تو هم لایلا خداحافظ
بعد از من دور میشه اولین باری بود که کتنوار با من نزدقدش شدم سرم رو تکون دادم و به لایلا گفتم: حالا که فکر میکنم تو پات بهتر شده پس خودت میتونی بری.
_ وای آره دختر کفشدوزکی فکر کنم به خاطر کفشدوزک معجزه آسای تو بود
_ خوب پس خداحافظ
یویو رو چرخوندن و رفتم توی یک کوچه ی خلوت و تنگ و تاریک و گفتم: تیکی خال ها خاموش
و تیکی اومد بیرون و گفتم: تیکی بیا این ماکارون رو بخور و زود شارژ شو من بهت نیاز دارم
_ اما برای چی ؟
_ بعداً میفهمی فقط زود باش
_ باشه
بعد از اینکه تیکی شارژ شد تبدیل به دختر کفشدوزکی شدم طبق برنامه ی آدرین الان باید کلاس شمشیر بازی باشه به اونجا رفتم و دیدم که آدرین داره با کاگامی شمشیر بازی میکنند و شروع کردم به تماشا کردنشون بعد از اینکه تموم شد گاکامی گفت: کارت خیلی خوب بود آدرین
ادرین یکی از لبخند های قشنگش رو زد و گفت: دارم سعی میکنم که لایق تو باشم.
آدرین چی گفت داره سعی میکنم که لایق گاکامی باشه یعنی دوستش داره دیگه نتونستم اونجا باشم و یویو م روچرخون به طرف برج ایفل و رفتم اونجا نشستم دستم رو مشت کردم و زدم به برج...
کاگامی داره همه رو ازم میگیره !!
اول ادرین حالا هم کتنوار ..... من اون نگاه کتنوار رو میشناختم اون همیشه به من اینجوری نگاه میکردم درست همون قدر عاشقانه اگر که اون گاکامی رو دوست داشته داره پس باشه!
همیشه میگن باید برای عشق با گذشت باشی
پس باشه اگر اینطوریه باشه! من هیچ مشکلی ندارم.
از جام بلند شدم اشک هام رو پاک کردم رفتم خونه و توی اتاقم و گفتم: تیکی خال ها خاموش
. تیکی بیرون اومد و یک ظرف گذاشتم جلوش که ماکارون بخوره شروع کردم به جمع کردن تمام عکس های روی دیوار اتاقم حتی عکسی های آدرین!
همه رو جمع کردم حتی عکس های خودم الیا و تمام قلب های که با کلی عشق برای عکس های آدرین درست کرده بودم رو کندم و همه رو ریختم توی یک جعبه که فقط یک عکس موند که عکس دسته جمعی کلاسمون بود که نتونستم اون عکس رو بردارم عیبی نداره که یک عکس باشه
عکس ها رو داخل یک جعبه ریختم و رمز جعبه رو هم گذاشتم تاریخ تولد آدرین و گذاشتمش توی جعبه داخل اتاقم . از روی تختم اومدم پایین و یک کاغذ زرد رنگ برداشتم و کار های رو که باید انجام بدم روش نوشتن : رسوندن آدرین به گاکامی ، شکست ارباب شرارت و طراح شدن من .
یهو یادم به یک چیزی افتاد..
گاکامی دیروز اومد توی کلاس ما و مجبوره آخر کلاس بشینه اما اگر من یک کاری کنم که بتونه بیش آدرین بشینه چی که یادم به حرف خانم بوستیه افتاد : پچه ها فردا امتحان ریاضی دارین هر کس که بالاترین نمره رو بگیره میتونه از من یک خواسته داشته باشه تا براش انجام بدم .
آره همینه اگر من بالا ترین نمره رو بگیرم میتونم از خانم بوستیه بخوام که جا ها رو عوض کنه مثلا الیا دیگه بشینه بیش نینو یا میلن بشینه پیش ایوان
آره همینه اینطوری همه خوشحال میشن پس شروع کردم به خواندن ریاضی تا برای شام که مامانم صدام کرد رفتم پایین زود شامم رو خوردم و مسواک زدم و رفتم توی اتاق خودم گوشیم رو گذاشتم برای آلارم و لباس های فردام رو مرتب کردم فردا برای اولین بار تونستم زود بیدار شم.
لباسم رو عوض کردم کیفم رو برداشتم و زود صبحونه خوردم باورم نمیشد که اینقدر زود رسیدم مدرسه از توی کلاس ما هیچ کس هنوز نیومده بود رفتم سرجام نشستم و منتظر موندم تا بقیه بیان و بعد از چند دقیقه بچه های کلاس اومدن همین جوری که داشتن حرف میزدن نگاه همشون افتاد روی من
همشون از حرف زدن دست برداشتن که الیا اومد و گفت : مرینت خودتی ؟ مطمئنی دختر ؟
بعدش هم الکس گفت: به احتمال ۹۹/۹ امکان نداره که مرینت اینقدر زود بیاد
_ حالا که اومدم
بعد همه با تعجب نشستن سر جاشون و بعد خانم بوستیه اومد سر کلاس و با دیدن من گفت: مرینت امروز خیلی زود اومدی آفرین.
_ ممنونم خانم بوستیه.
خانم بوستیه: خیلی خوب بچه الان امتحان شروع میشه و شما ۱ ساعت زمان دارین .
وقتی که برگه دیدم .. به نظرم اومد که همه اش اسونه و توی ۲۰ دقیقه نوشتم و برگه رو تحویل دادم خانم بوستیه به اون های که امتحان میدادن میگفت بیان بیرون از کلاس و وقتی امتحان تموم شد همه وارد کلاس شدیم که زنگ خورد و خانم بوستیه گفت که زنگ بعد نمراتمون رو میده امیدوارم که بالاترین نمره برای من باشه که الیا گفت: دختر نمیای بیرون بریم باهم توی حیاط.
_ نه مرسی الیا من میخوام توی کلاس بمونم تو با نینو برو
_ باشه هر جور که راحتی
بعد از کلاس بیرون رفت و یک کاغذ از توی کیفم بیرون آوردم و نیمکت های کلاس رو توش کشیدم و باتوجه به جا ها که میخواستم اسم پچه ها رو روش نوشتم که زنگ خورد و زود وسایلم رو جمع کردم و برگه رو گذاشتم روی میز تا به خانم بوستیه بدمش
همه اومدن توی کلاس و بعدش هم خانم بوستیه اومد توی کلاس و گفت : همه می نمرات خوبی کسب کردین و من به داشتن دانشآموزانی مثل شما افتخار میکنم ولی یک نفر از بین شما هست که بالا ترین نمره رو گرفته .... به شکل دیگه اون نمره ی کامل گرفته! من باید به قولم عمل منم که گفتم یکی از خواسته های که از من داره رو به من بگه تا انجام بدم خوب مرینت تو از من چی میخوای که برات انجام بدم .
از جام بلند شدم و به طرف خانم بوستیه رفتم و گفتم: میشه بیان بیرون کلاس تا بهتون بگم .
خانم بوستیه هم قبول کرد باهم به طرف بیرون رفتیم وقتی که بیرون رفتیم برگه رو دادم به خانم بوستیه و گفتم: اگر که میشه ترتیب نشستن پچه های کلاس این جوری باشه
خانم بوستیه به برگه ی توی دست من نگاه کرد و گفت: من این کار رو انجام میدم اما اگر که بچه ها اعتراض کردن باید مثل روال قبل بشینن قبوله؟
_ بله خانم!
_ خیلی خوب حالا بیا بریم توی کلاس .
بعد از اینکه رفتیم توی کلاس خانم بوستیه جای پچه ها رو اونجوری که میخواستم تنظیم کرد و منم به صندلی عقب کلاس رفتن و نشستم وقتی که جا ها درست شد آرزو میکردم که کسی اعتراض نکنه
اما انگار همه راضی بودن
جز قلبم که خس میکردم دارم خفه اش میکنم ... دارم از درون از بین میبرمش...
همه با تعجب به من نگاه میکردن و به نگاهاشون میگفتن ممنون اما چرا گاکامی بیشه آدرین هست و من با نگاهم بهشون میگفتم که نگران نباشن.
بعد خانم بوستیه شروع کرد به دادن درس چون آخرین کلاس اون روز بود دیگه لازم نبود که توی مدرسه باشم وسایلم رو جمع کردم باید بگم چند تا کتاب توی کتاب خونه بخونم تا ساعت ۵ وقت دارم تا اون موقع میتونم کلی کتاب بخونم رفتم توی کتاب خونه اجازه ندادم که بچه ها ازم سوال بپرسند چون این کار فقط به من مربوط میشه !
رفتم توی کتاب خونه و خداروشکر کسی اونجا نبود نشستم روی صندلی و یک نفس عمیق کشیدم که تیکی اومد بیرون ازم سوال پرسید که چرا این کار رو کردم منم چون طاقت نداشتم تمام جریان رو براش تعریف کردم اما اون هیچی نگفت نه گفت که کاری خوبی میکنم و نه گفت کار بدی میکنم که یک صدا از توی تاریکی آمدم : چرا این کار رو کردی بانوی
اون صدای آدرین بود که از تاریکی اومد بیرون و گفت : تو که اینقدر منو دوست داشتی چرا اون کار رو انجام دادی ؟ هوم؟
شوکه شده بودم.
_ تو .. تو .... تو... میدونی ؟!!
_ معلومه که میدونم حتی میدونم که تو لیدی باگی تیکی نترس بیا بیرون پلگ تو هم بیا
_ پ.....پ...پلگ ؟ کوامی کتنوار؟ ... یعنی تو کتنواری؟
_ آره من کتنوارم.
_ اما چه طور؟
_ کار سختی نبود فقط لازم بود که دنبالت می اومدم بانوی من.....من کاگامی رو دوست ندارم بلکه تو رو دوست دارم از فردا هم کاگامی میره سر جاش و تو هم میای پیش من ، چون بانوی من باید کنار من باشه مگه نه ؟
بعد دست هایش رو باز کرد . به معنی اینکه برم بغلش ، رفتم بغلش کردم و گفتم: دوستت دارم آدرین!
_ من خیلی بیشتر بانوی من
پایان
🌿
💗🌿
🌿💗🌿