
داستان کوتاه نور گم شده جنگل سبز 🌲🌟

هاییی ☘️ یک داستان کوتاه نوشتم اگه خوندی نظرتو برام بگو ❤️ اگه دوستش داشتین میتونم بلندترشو هم براتون بنویسم 🌟 بپر ادامه مطلب 👇🏻
(مدیونین فکر کنین بخاطر ماموریت ها فعال شدم 🤣)
در یک شهر کوچک اروپایی به نام ویلنوود، دو نوجوان به نامهای لینا و جولز زندگی میکردند. لینا دختری بود که عاشق ستارهها و رصد آسمان شب بود. او همیشه یک دوربین قدیمی به همراه داشت و شبها را روی پشت بام خانهشان میگذراند، به امید ثبت تصویری از یک شهابسنگ یا سیارهی دورافتاده. جولز، پسر همسایه، عاشق گیاهان و طبیعت بود. او در یک گلخانهی کوچک کار میکرد و رویای ساخت یک باغ عمودی را در سر میپروراند.
یک شب، وقتی لینا روی پشت بام بود، متوجه نور عجیبی در آسمان شد. نور سبزرنگی که به سرعت حرکت میکرد و سپس ناپدید شد. او هیجانزده شد و فکر کرد شاید این یک شهابسنگ یا حتی یک شیء ناشناخته باشد. همان شب، جولز که در گلخانه مشغول کار بود، متوجه شد که یکی از گیاهان عجیب و غریبش، که سالها بدون هیچ تغییری مانده بود، ناگهان شکوفه داده است. شکوفهای با رنگ سبز درخشان، شبیه به همان نوری که لینا دیده بود.
روز بعد، لینا تصمیم گرفت به دنبال ردپای آن نور بگردد. او به سمت جنگلهای اطراف شهر رفت، جایی که فکر میکرد نور از آنجا آمده است. در همان زمان، جولز هم که از تغییر ناگهانی گیاهش شگفتزده شده بود، تصمیم گرفت به جنگل برود تا ببیند آیا چیز عجیبی در آنجا وجود دارد یا نه.
در جنگل، لینا و جولز به طور اتفاقی به هم برخورد کردند. لینا دوربینش را به همراه داشت و جولز یک نمونه از گیاه عجیبش را در دست گرفته بود. آنها ابتدا کمی به هم مشکوک بودند، اما وقتی داستانهایشان را با هم در میان گذاشتند، متوجه شدند که هر دو چیزی غیرعادی را تجربه کردهاند. لینا نور سبزرنگ را دیده بود و جولز گیاهش شکوفهای با همان رنگ درخشان داده بود.
آنها تصمیم گرفتند با هم همکاری کنند و به دنبال منشأ این پدیدههای عجیب بگردند. در عمق جنگل، آنها به یک درخت قدیمی رسیدند که تنهاش با نور سبز ضعیفی میدرخشید. زیر درخت، یک سنگ عجیب با علامتهایی ناشناخته قرار داشت. لینا و جولز متوجه شدند که این سنگ و درخت، منشأ انرژیای هستند که باعث تغییرات عجیب در گیاه جولز و نور سبزرنگ در آسمان شدهاند.
آنها چند روز را کنار آن درخت گذراندند، سعی کردند رمز و راز سنگ را بفهمند و از آن مراقبت کردند. اما یک شب، وقتی لینا و جولز خواب بودند، گروهی از دانشمندان که به دنبال این انرژی مرموز بودند، به جنگل آمدند و سنگ را با خود بردند. وقتی لینا و جولز بیدار شدند، متوجه شدند که سنگ ناپدید شده و درخت هم دیگر نمیدرخشد.
آنها هرچه تلاش کردند، نتوانستند سنگ را پیدا کنند. دانشمندان آن را به یک آزمایشگاه دورافتاده برده بودند و دسترسی به آن غیرممکن بود. لینا و جولز به زندگی عادی خود بازگشتند، اما آن تجربهی عجیب همیشه در ذهنشان باقی ماند. آنها هرگز نفهمیدند که سنگ چه بود یا از کجا آمده بود، اما میدانستند که چیزی فراتر از درکشان را تجربه کردهاند.
سالها بعد، لینا به یک اخترشناس مشهور تبدیل شد و جولز یک باغبان حرفهای که روی پروژههای زیستمحیطی کار میکرد. آنها دیگر هرگز همدیگر را ندیدند، اما گاهی اوقات، وقتی به آسمان شب نگاه میکردند یا به گیاهان عجیب و غریب فکر میکردند، به یاد آن شبهای مرموز در جنگل میافتادند. آنها هرگز به هم نرسیدند، اما تجربهی مشترکشان همیشه بخشی از وجودشان باقی ماند.
پایان...
بنظرتون چطور بود؟ دوست داشتین چجوری تموم بشه؟ نظرتو برام بگو ❤️