🌟 شاه شب من 🌟 P4

سلللللللم به همه ! خوبین ؟ خونه تکونی خوش میگذره؟
نماز روزه هاتون قبول باشه 🌠🌟⭐
حالا که دارین رد میشین یه سره هم به رمان من بزنید لطفا 🙏🙏✨
لطفا بگید خوب نوشتم یا نه .
لطفا برید ادامه ⬅️⬅️⬅️⬅️⬅️⬅️
💮💮💮💮💮💮💮💮💮💮💮💮💮💮💮 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
دیگر هیچ خبری از عمیق ترین زخم های صورتش نبود. زخم هایی که به خاطرشان تا مدت ها به دست هر کسی ، مخصوصا اشداف زادها مسخره و تحقیر می شد . مِیبِل آینهء دستی را سر جایش گذاشت . سپس رو به دایان کرد و گفت :" خب دایان ، الان وقتشه . " سپس لبخندی زد به مایکل گفت :" میشه باهاش بری ؟" مایکل سرش را به نشانهء بله تکان داد و از جایش بلند . دایان در را باز کرد و با مایکل از اتاق خارج شد .
همه چیز این قصر و مِیبِل برایش تعجب آور بود . اول که مجله ها ، بعد کتاب های عجیب ، سپس رمانی از ویکتور هوگو و الان هم ازبین رفتن زخم های روی صورتش .
همینطور که از راه رو ها میگذشتند ، مایکل متوجه تابلو های نقاشی پادشاهان سرزمین شد . نام هر کدام از پادشاهان زیر تابلو ها نوشته شده بود . البته هر چه راه رو های بیشتری را طی میکردند و بیشتر جلو میرفتند ، نقاشی ها کمتر و کمتر میشدند . بعد از طی کردن دو راه روی دیگر به یک راه پلهء بزرگ رسیدند که به زمین میرسید . دایان از پله ها پایین رفت و پشت سرش مایکل هم تز پله ها پایین رفت .
آن راه پله بزرگترین راه پلهء قصر بود . هر ۴۰ پله را که طی میکردند به یک استراحتگاه میرسیدند . در کنار این استراحتگاه یک در بود . در درون هر در یک یا چند راه رو با چندین در بود . این راه پله نور کمی داشت . مایکل و دایان ۵۰ پله را طی کرده بودند .
همینطور که داشتند پایین میرفتند ، دایان به مایکل گفت :" این بخش از قصر واقعا خیلی خطرناکه . هیچ کس دقیقا نمیدونه پایان این راه پله به کجا میرسه . میگن اگه پله های زیادی رو پایین بری ، بعدش بری توی یکی از درها و بخوای برگردی نمیتونی بفهمی که کدوم طرف به بالا و کدوم طرف به پایین راه داره . بیشتر کسایی که اینجا مردن بخاطر همین بوده . همهء اهالی قصر از اینجا بدجوری میترسن ؛ ولی چه کنیم که مجبوریم از این همه پله ها برای حموم بریم پایین و بریم بالا . " وقتی که به پلهء ۸۰ رسیدند ، دایان روی استراحتگاه رفت و دری که روبه رویش بود را باز کرد . مایکل پشت سر دایان آمد . دایان به صوی مایکل چرخید و گفت :" ببین ، شاید اولین بار وقتی دلاک حموم رو میبینی ازش بترسی ... البته همه در نگاه اول ترسناکن ... ولی اون خیلی مهربون و خوبه ... کاریت نداره ... نترس باشه ؟ این راه رو رو مستقیم برو و وقتی به آخرش رسیدی در رد باز کن . بقیهء کارایی که باید بکنی رو خودش بهت میگه . وقتی رفتی تو یه نفر ازت میپرسه دایان فرستادتت ؟ تو باید در جواب سوالت بگی بله . خب ، برو . " مایکل وارد راه رو شد . کلی اتاق در آنجا بود . روی هر کدام از اتاق ها شماره ایی بود . از اتاق ها گذشت و به آخر راه رو به دری قهوه ایی و رنگ و رو رفته ایی رسید . در را باز کرد و وارد اتاقی که جلویش بود شد . اتاق بسیار بزرگ بود . رطوبت همه جای اتاق بود . بخش بسیار بزرگی از اتاق در تاریکی بود .
از همان تاریکی بزرگ صدایی کشتار مانند پرسید :" تو همونی هستی که دایان فرستاده ؟ " مایکل سرش را به نشانهء بله تکان داد . صاحب صدا پرسید :" چرا جواب نمیدی ؟ " مایکل متوجه شد ، کسی که در تاریکی است نمی تواند او را ببیند . مایکل گفت :" ب... بله ... " در این دو سال به هیچ کس حرف نزده بود . آخر چه کسی با یک برده حرف میزد که او بتواند با کسی هم صحبت شود ؟
ناگهان تاریکی شروع به حرکت کردن کرد . انگار که داشته باشد دست هایش را از کنار صورتش بر می دارد . وقتی حرکت ها تمام شد ، مایکل متوجه صورت بزرگ یک عنکبوت بالای سرش شد . حدودا سر عنکبوت ۶ متر بالاتر از مایکل بود . آن موجود واقعا عنکبوت بود ؟ اگر عنکبوت است ، چرا اینقدر بزرگ است ؟ بدن مایکل خشک شده بود . نمی توانست کاری بکند . عنکبود عظیم نگاهی غضبناک به مایکل کرد و بعد به سرعت لبخندی بزرگ زد . عنکبوت با لحنی صمیمانه و کودکانه ، که الان اصلا شبیه به آن لحن کشتار مانند نبود گفت :" سللللللللللللللام ! وای تو چقدر ریزی ، البته که همتون ریزین . درواقع میشه گفت من عادت دارم به همه بگم کوچولو ! ببینم تو چند سالته ؟ اسمت چیه ؟ از کجا اومدی ؟ من خودم اسمم سباستینه ! یه عنکبوت گنده و مهربون . گونهء من توی یه غار خیلی بزرگ به اسم غار بی نهایت زندگی میکنن حالا شاد بگی چرا اسمش غار بینهایته ؛ چون اینقدر بزرگ و ادامه داره که هیچ کس حتی موجوداتی که توش زندگی میکنن نمی دونن کی تموم میشه . وای خدا تو چقدر آرومی ! معمولا هر کس میاد پیشم داد و بیداد میکنه و جیغ میزنه یا میخوا فرار کنه ؛ اما تو خیلی آرومی . ای بابا ببین من چه خنگم ! تو اومدی اینجا واسهء این که حموم کنی ! از اینجا برو بیرون . برو اتاق ۵۶ و لباسات رو عوض کن و بندازشون توی سبدی که توش لباس کثیفا هست . ککنار سبد لباس کثیفا یه سبد هیت پر از لُنگ . اون لُنگا رو بپوش و بعد بیا . راستی اونجا یه دست لباس هم هست که بعد از حموم میتونی بپوشی . از آشنایی باهات خوشحال شدم دوست من . " سپس سباستین با یکی از پاهایش مایکل را چرخاند و آهسته او را به طرف جلو هل داد . مایکل راه افتاد و از اتاق خارج شد و وارد اتاق ۵۶ شد . کمی در اتاق نشست تا حالش بهتر شود . هنوز با ورش نمی شد که دلاک حمام یک عنکبوت سخنگوی بسیار بزرگ است . سپس لباس هایش را عوض کرد و رفت به حمام .
پس از تمام شدن حمام سردرد گرفت .سردردش فقط به خاطر سباستین بود . سباستین واقعا پر حرف بود . او لباس های جدیدش را پوشید . لباس ها راحت و خوب بودند . مایکل در آنها احساس راحتی زیادی میکرد . وقتی لباس ها را پوشید ، از اتاق خارج شد و به طرف خروجی رفت . وقتی در را باز کرد با دایان روبه رو شد . دایان وقتی مایکل را دید لبخندی زد و او را ورانداز کرد . بعد از این که خوب مایکل را ورانداز کرد گفت :" خوبه ، خیلی خوبه . فکر نمی کردم اینقدر بهت بیاد . فقط باید موهات رو درست کنیم و بعدش ، کارت تمومه . " سپس به راه افتادند و از پله ها بالا رفتند . هنگاه بالا رفتن از پله ها ، پاشنهء پای مایکل کمی درد گرفت .
بعد از گذراندن راه پله و راه رو ها به اتاق مِیبِل رسیدند . دایان به کنار دری کنار اتاق ولیعهد رفت و در را باز کرد . مایکل وارد اتاق شد . از ظاهر اتاق معلوم بود که اتاق آرایش است . دایان گفت :" بانو هیچ وقت آرایش نمی کنن . معمولا فقط موهاشون رو شونه میکنن و میبندن و لباس میپوشن . " سپس به طرف میز آرایش رفت . سپس رو به نایکل کرد و گفت :" بیا سر صندلی بشین . " مایکل هم سر صندلی نشست . چند دختر وارد اتاق شدند . یکی از آن دختران که موهای بلوند داشت و لباس صورتی کمرنگ پوشیده بود گفت :" آخ جون بلاخره یه مرد هم بین مون هست ! اینجوری شب هایی که مهمونی هست و ماهم میتونیم شادی کنیم لازم نیست برای رقصیدن به خدمتکارای بد عنق رو بزنیم ! " بعد با زوقی کودکانه خندید . دایان که این حرف را شنید کتابی از روی میز آرایش برداشت و با آن بر سر دختر زد و گفت :" آهای ! هواست هست ؟ هر شاهزاده ایی به دوتا سرپرست برای خدمتکاراش نیاز داره . یکی زن و یکی مرد . از اونجایی که این اولین خدمتکار مرد ولیعهده ، قطعا میشه سرپرست ! پس از الان واسهء جشنایی که قراره توی قصر برگذار بشه نقشه نکش رز ! " دختری دیگر که موهایش سیاه بود و لباسی بنفق پوشیده بود گفت :" دایان شوخیت گرفته ؟ یعنی میگی فعلا فعلنا باید به یه مشت خدمتکار بد عنق رو بزنیم ؟ آه . " دختری دیگر که قد کوتاه و موهای بور داشت و لباس سبزی پوشیده بود گفت :" دایان ! همهء خدمتکارای بقیهء شاهزاده ها جز شاهزاده لوکی هر سال توی دخمه ها یه نفر باهاشون میرقصه و ما هرسال باید بشینیم رقصیدن اونا رو ببینیم ! ترو خدا ! ما با اون خدمتکارای شاهزاده کلویی شرط بستیم که امسال هممون با یه نفر میرقصیم . اگه باختیم مجبوریم هر کاری که میگن رو انجام بدیم ! نمی تونم تصور کنم که دارم براشون ناخوناشون رو میگیرم . " دایان آهی کشید و گفت :" خودم بهتر از شما میدونم با اون عجوزه های به اصطلاح خوشگل چه شرطی بستیم میلن . " سپس از داخل کشوی میز آرایش شانه ایی در آورد و به سمت رز گرفت و ادامه داد :" ولی فعلا باید به دوست جدیدمون کمک کنیم . " رز شانه را از دست دایان گرفت و شانه را ور مو های مایکل فرو برد . او خواست شانه را تکان دهد ، اما شانه هیچ حرکتی نکرد . ظاهراً شانه در موهای مایکل گیر کرده بود .
همهء کسانی که آنجا بودند سعی کردند شانه را از مو هایش بیرون بکشند ؛ ولی شانه بیرون نمی آمد . دایان از کشوی میز آرایش قیچیی درآورد و با قیچی مو های مایکل را تا گوش هایش کوتاه کرد . بعدر از تمام کردن کارش قیچی را درون کشوی میز گذاشت . قیافهء مایکل در آن لحظه بانمک و خنده دار شده بود . دایان گفت :" با نمک شدی . البته ، حیف که این مدل مو توی سرزمین ما ، معنی فرد خیانت کار رو داره . شرمنده . اگه رز یکم شونه رو پایین تر میکرد توی موهات ، الان موهات یکم بیشتر بود . " مایکل هیچ مشکلی با این که موهایش کوتاه شده بودند نداشت .
وقتی شانه کردن موهای کوتاهش تمام شد ، دایان او را از اتاق بیرون برد . او مایکل را جلوی در اتاق میبل نگه داشت و گفت :" وقتی در رو باز کرم برو توی اتاق . به جای اینکه سرت رو تکون بدی و اینا حرف بزن باشه ؟ بانو از حرف زدن خوششون میاد . " سپس در زد . مِیبِل گفت :" بیا تو ." دایان در را باز کرد و بعد از این که مایکل وارد اتاق شد ، در را بست . مایکل میخواست در برابر مِیبِل تعظیم کند ؛ ولی مِیبِل به او گفت :" لازم نیست تعظیم کنی . بیا جلوم بشین . کارت دارم . " مایکل رو به روی مِیبِل نشست. مِیبِل گردن بندی را که به گردن داشت باز کرد . گردنبند شبیه به یک فانوس کوچک از نقره بود که به زنجیری از نقره وصل شده است . در درون این گردنبند ، یک کریستال قرمز بسیار بسیار زیبا قرار داشت . میبل آن را از گردنش در آورد و به گردن مایکل انداخت .
مایکل به گردنبند نگاه کرد . میبل گفت :" من عادت دارم به خدمتکارام همیشه یه هدیهء ارزشمند بدم . این گردنبند رو مادرم وقتی بهم هدیه داد من از تاریکی میترسیدم . بهم گفته بود این گردنبند نمیزاره دیگه از تاریکی بترسم . بهم که خیلی کمک کرد . امیدوارم به تو هم کمک کنه . " سپس لبخندی زد . مایکل با کمال نا باوری به گردنبند نگاه کرد و ...
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
ممنونم که این قسمت از رمانم رو خوندید . اگر خوشتون اومد حتما لایک کنید و بگید که خوب نوشتم یانه .
از نگاه زیباتون ممنونم 🙏🙏
در پناه حق ...