🌟 شاه شب من 🌟 P2

یا حسین یا حسین یا حسین · 1403/12/7 08:16 · خواندن 6 دقیقه

سلام به همه . 🙋‍♀️ خوبین ؟ خوشین ؟ سلامتین ؟ امیدوارم همیشه حالتون خوب باشه . خیلی خوشحالم که چند نفر از قسمت قبلی خوششون اومد . 

بسیار متشکرم ازشون . 🙏🙏

خب ، لطفا برید ادامه مطلب . 

 

🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺

قصر بسیار بزرگ بود . بزرگ و نظامی . مایکل باورش نمی شد که همین چند ساعت پیش به عنوان برده ، فروخته شده بود . بد تر از همه این که قیمت برده های ابدی بیشتر از برده های دیگر بود ؛ اما او حتی کمتر از قیمت دیگر برده ها فروخته شد . 

مایهء تعجب مایکل ادوارد بود . ادوارد او را خریده بود ، آن هم به عنوان یک برده ؛ ولی رفتارش با مایکل بسیار مهربانانه و صمیمی بود . در این دو سال تنها چیزی که مایکل از ماکسیمیلیان و دیگران دیده بود ، خشم ، نفرت و وحشی گری بود . 

مایکل پشت سر ادوارد حرکت میکرد و نگاهش رو به زمین بود و پنج سرباز پشت سر آن دو می آمدند . ادوارد با لحنی گرم و صمیمانه خطاب به مایکل گفت :" امروز رو توی این قصر میگذرونی . فردا شب دیگه از اینجا برای همیشه میری . میری به قصر اصلی سرزمین میراکل . ارباب اصلیت اونجاست . " سپس به مایکل نگاه کرد که ببیند متوجه حرف هایش شده یا نه . مایکل بدون اینکه نگاهش را از زمین بردارد متوجه شده که ادوارد دارد به او نگاه میکند . سری تکان داد که ادوارد بداند ، او متوجه حرف هایش شده است . 

در حالی که داشتند راه رو ها را رد میکردند ، مردی با لباسی سیاه چرم و مو هایی سیاه رنگ و ژل زده ، با چشمان سبز یشمی با صورتی سفید جلو یشا آمد . به نظر می آمد یکی از خاندان سلطنتی باشد . مرد گفت :" عمو جان . خاطرتون هست که امروز تولد ولیعهد هست ؟ میتونم بپرسم براش چه چیزی هدیه گرفتید ؟ " مرد با وقار حرف میزد . تا نگاهش به مایکل افتاد ، پوزخندی زد و گفت :" نکنه این موجود تنفر انگیز رو قراره به ولیعهد هدیه بدید ؟ " ادوارد نگاهی به مایکل انداخت و به مرد گفت :" لوکی ، بازم که داری به هدیه هایی که من برای ولیعهد میگیرم توهین میکنی . میدونی الان زشته ؛ ولی ماکسیمیلیان گفت که روز اول قیافه خیلی خوبی داشت . " مرد که لوکی نام داشت با چهره ایی سرد گفت :" ولیعهد از برده های ابدی خوشش نمیاد . یاد تون هست عمو ؟ " ادوارد با تعجب پرسید :" تو از کجا فهمیدی ؟ " لوکی یک قدم جلو آمد و گفت :" برده های معمولی میتونن مثل بقیه مردم راه برن ، ولی برده های ابدی نوع راه رفتنشون با اون ها فرق داره . دوم ، تنها کسی که توی سرزمین برده ابدی میفروشه ماکسیمیلیان هست. " ادوارد که از تعجب در آمده بود دستش را روی شانهء لوکی گذاشت و با خنده و لحن گرمش گفت :" مثل باباتی . فلیکس هم همینطور با هوش و زرنگ بود . " سپس دستش را از روی شانهء لوکی برداشت و شروع به حرکت کرد . مایکل و پنج سرباز هم پشت سرش شروع به حرکت کردند . 

شب بود . مایکل پیش دیگر برده های قصر خوابیده بود . حالش خراب بود . استرس داشت . اگر ولیعهد مثل ادوارد نبود چه ؟ یعنی باید دوباره زجر بکشد ؟ از درد کشیدن خسته شده بود . البته که خودش فکر میکرد این همه درد برایش کافی نیست . او خودش را مقسر مرگ الیزابت میدانست ، برای همین فکر میکرد که باید بیشتر از این ها زجر بکشد . 

صبح روز بعد ، دیگر برده ها لباس نسبتا بهتری تنش کردند . یکی از برده ها گفت :" خوش به حالت . قراره بری پیش ولیعهد . اون خیلی مهربونه . میدونم استرس داری و سعی داری اون رو پنهان کنی ، البته که خیلی خوب پنهانش کردی ؛ ولی نترس چون ولیعهد با همهء برده ها و آدمایی که زجر کشیدن ، یا فقیرن خیلی مهربون رفتار میکنه . " با حرف های آن برده خیال مایکل آسوده تر شد . 

شب که شد ، ادوارد و خانواده اش و مایکل و چند سرباز و خدمتکار ، به سمت قصر اصلی سرزمین به راه افتادند . وقتی به قصر رسیدند ، ادوارد همه خدمتکارانش جز دو نفرشان را مرخص کرد . آن دو خدمتکار مایکل را با خود ، از راه دیگری به داخل قصر بردند ( راه رفت و آمد درباریا و خدمتکارا فرق داره ) . قصر بسیار بزرگ بود . آدم های زیادی آنجا بودند . همهء آنها یکی از یکی سرشناس تر بودند . 

مایکل را در کنار دیگر هدیه ها گذاشتند و رفتند . کلی هدیه نزدیک مایکل بود . از کوچک گرفته تا بزرگ . از ساده گرفته تا پر زرق و برق ( البته که هدیه های ساده بسیار کم بودند ) . مراسم هدیه ها که شروع شد ، هرکسی که میگفت برای ولیعهد آورده است ، دو خدمتکار بسیار زیبا و تجملاتی ، هدیه را می بردند . نوبت هدیهء آخر ، یعنی مایکل بود . ادوارد با همان لحن گرم و صمیمانه اش با لبخند به ولیعهد گفت:" تولدتون مبارک باشه ولیعهد . امسال ، من براتون یه یه هدیه جدید اوردم . هدیه من به شما ، یه برده ابدیه . میدونم که از برده ابدی خوشتون نمیاد ، ولی لطفا قبول کنید . خودتون که میدنید ، اگه یه هدیه از پسندیده نشه و رد بشه ، طبق قانون باید دور انداخته بشه ، و اگه برده باشه ، باید به بدترین روش ممکن کشته بشه ." مایکل بدجور شکه شد . حتی نمی دانست چنین قانونی وجود دارد . آخر این چه قانونی بود . چند لحظه سکوتی کشنده در فضای قصر بود . قلب مایکل داشت از سینه اش بیرون میزد . وقتی که سکوت بیشتر شد ، همه فکر میکردند که ولیعهد هدیه را نپذیرفته . دو سرباز به سراق مایکل آمدند . خاستند او را با خودشان ببرند ، که صدایی لطیف و زنانه ، ولی مقتدر گفت :" وایسید . من که نگفتم هدیه رو قبول نمی کنم . گفتم ؟ من هدیه رو قبول کردم . " مایکل شکه تر شد . ولیعهد زن بود ؟ ولی اصلا ولیعهد در این مدت که همه هدیه ها را میدادند چیزی نمی گفت . یا شاید هم او صدای ولیعهد را نشنیده باشد . 

آن دو خدمتکار ، با انزجار تمام مایکل را با خوشان بردند . وقتی دو خدمتکار مایکل را از سرسرای اصلی قصر بیرون بردند ، شروع کردند به غر زدن . خدمتکاری که سمت راست بود گفت :" چرا ولیعهد این موجود تنفر انگیز و چندشی مثل این رو قبول کرد ؟ " خدمتکار سمت چپی با انزجار بیشتری گفت :" امیدوارم که حتی یه روز هم زنده نمونه . من که نمیتونم هر وقت میام به قصر اصلی این موجود چندش آور رو ببینم . " خدمتکار سمت راست با پوزخند گفت :" مطمئینی که میشه بهش گفت موجود ؟ " سپس هردو شروع کردند به خندیدن . حرف هایی که آن دو خدمتکار میزدند ، برای مایکل بد تر از هر صد ضربه شلاق بود . قلبش گرفت . 

صدایی از پشت سرشان گفت :" وایسید ." صدا مغرور و زنانه بود . دو خدمتکار ایستادند . کسی که متعلق به صدا بود روبه رویشان آمد . صدا متعلق به زنی بسیار زیبا بود . چشمانش ، مو هایش ، لباس پف پفی اش و جواهراتش همه طلایی رنگ بودند . صورتش سفید بود و آرایش قلیزی کرده بود . زن خطاب به مایکل گفت :" سرتو بیار بالا ." مایکل سرش را بالا آورد . زن در صورت مایکل تف کرد و با بیرحمی تمام گفت :" همتون یکی از یکی زشت تر و چندش آور ترید . انگار فقط منم که توی خاندانمون حتی به زیبایی سربازام هم اهمیت میدم . چرا خوکی مثل تو باید هوایی که من تنفس میکنم رو تنفس کنه ؟ حتی لقب خوک هم برات زیادیه ، چون خوک از تو قشنگ تره . " سپس به خدمتکاران گفت که مایکل را ببرند . قتی به اتاق ولیعهد رسیدند ، او را بی رحمانه به داخل اتاق پرت کردند . 

بغضی در گلوی مایکل بود ، که دو سال است دارد بزرگتر میشود . دلش می خواست گریه کند . اتاق بسیار بزرگ و زیبا بود . در یک طرف اتاق تختی بزرگ و زیبا بود . کتابخانه ایی کوچک در آن طرف درگر اتاق بود و در کنارش دری بود . میزی کنار تخت خواب بود. روی میز یک مجله بود . مایکل تعجب کرد . مجله ؟ در همچین جایی ؟ به طرف میز رفت . سر مجله عکس خودش بود . تیتر مجله هم نوشته شده بود " مایکل جکسون ، سلطان پاپ " . 

 

🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟

خیلی ممنونم که این قسمت از داستانم رو خوندید . قسمت بعدیش رو شاید امروز یا فردا یا یه روز دیگه بدم . 

خیلی ممنون از نگاه زیباتون . 🙏🙏

 

در پناه حق ...