🌟 شاه شب من 🌟P1

یا حسین یا حسین یا حسین · 11 ساعت پیش · خواندن 8 دقیقه

سلام به همه . تورو خدا دارین رد میشین بیاین یه سری هم به این رمان من بزنین . اگه یه سر میزنین من بخش اولش رو اینجا براتون میزارم . ادامش هم که به خود داستان میپردازه رو تو ادامه مطلب میزارم 

🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸

هزاران سال قبل ، در سرزمینی به نام میراکل ، پادشاهی قدرتمند و مقتدر زندگی میکرد . پادشاه بسیار به فکر مردمش بود و برای آسایش مردمش هر کاری میکرد . 

روزی پادشاه تصمیم گرفت ۱۶ سلاح قدرتمند بسازد . او از بهترین تراشکاران ، آهنگران ، جادوگران ، دانشمندان و جواهر سازان ماهر سرزمین استفاده کرد و بعد از گذشت چندین سال ، ساخت سلاح ها به پایان رسید . 

او نام سلاح ها را معجزه گر گذاشت . هر کدام از معجزه گر ها قدرت خاص خودشان را داشت . قوی ترین معجزه گر ، معجزه گر های کفشدوزک و گربه بود ، که به ترتیب قدرت های خلق کردن و نابودی را داشتند . 

چندین سال گذشت و هر دشمنی که به سرزمین میراکل حمله میکرد با شکست سختی روبه رو میشد ‌. تا این که قدرتمند ترین سرزمین ها دست تصمیم گرفتند ، که باهم متحد شوند و به سرزمین میراکل حمله کنند . 

پادشاه که میدانست نمیتواند از تمام قدرت معجزه گر ها به این شکل استفاده کند ، تصمیم گرفت ، بخشی از قدرت ها را در خودش نگه دارد و بخش دیگر را در معجزه گری دیگر . 

پادشاه برای ساخت این معجزه گر ، از بهترین و قابل اعتماد ترین افرادش استفاده کند . تمام مراحل ساخت این معجزه گر در شب انجام میشد . شب های بسیاری گذشت و بالاخره معجزه گر آماده شد . معجزه گر بسیار قدرتمند بود . از همهء معجزه گر ها قوی تر . پادشاه با کمک این معجزه گر ، دشمنانش را از سرزمینش بیرون کرد . 

سال ها گذشت و پادشاه پیر شد . میدانست که عمرش درحال تمام شدن است و افراد خطرناکی هستند که نباید این قدرت به دستشان برسد .پس با کمک جادوگران مورد اعتمادش ، معجزه گر شب را طلسمی همیشگی کردند . 

طلسم ها اینگونه بود که :

معجزه گر فقط شایسته ترین را انتخاب میکند . 

معجزه گر خودش به دست صاحبش میرسد ، جوری که صاحب خودش نفهمد . 

معجزه گر برای اولین بار در شب فعال میشود . 

هیچ کس معجزه گر شب را نمی شناسد . 

هنگامی که ماه خونین در وسط تاریک ترین آسمان شب قرار گیرد ، هنگامی که لایق ترین بمیرد ، تاریکی شب او را در بر میگیرد و آنگاه است که قدرت برتر ، به او کمک میکند و  زنده اش میکند . 

پادشاه این سه شرط را برای معجزه گر گذاشت . سپس در لحظه مرگش تمام قدرت هایی که در رگ هایش جاری بود را به ۱۶ فرزندش داد و جان سپرد . 

بعد از مرگ پادشاه معجزه گر برای همیشه ناپدید شد . همه به دنبال معجزه گر شب گشتند ؛ ولی اثری از آن نشد . 

هزاران سال بعد ، وقتی که سرزمین میراکل در حال آماده شدن برای " جشن شب " بودند ، در سیاره زمین ، مایکل جکسون و نامزدش الیزابت ماری ، در حال آماده شدن برای جشن عروسیشان بودند که فردا قرار بود برگزار شود . 

تورو خدا شمایی که تا اینجاش رو خوندید ، بیاید ادامش . 😟 

 

 

🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺

مایکل در کنار الیزابت سر مبلی جلوی تلویزیون نشسته بودند و درمورد مراسم عروسی با یک دیگر صحبت میکردن . الیزابت گفت:" نمیدونی چقدر این لباس عروسی که گرفتیم رو دوست دارم . چقدر خوب شد که اون پف پفیه رو نخریدیم . آخه رو چه حساب میگفتی خوشگل بود ؟ " مایکل در جواب این حرف الیزابت گفت:" خب لباس پف پفیه قشنگ بود . ای کاش اونو برمیداشتی . " الیزابت که واضح بود از این حرف مایکل خوشش نیامده بود سقلمه ایی به او زد و گفت:" اتفاقا لباس پفیه زشت تر از همشون بود . این لباسه خیلی قشنگه . " مایکل بی توجه به چیزی که الیزابت گفته بود تکرار کرد:" لباس پفیه قشنگ تر بود . ای کاش اون رو انتخاب میکردی . " الیزابت چشم نازکی کرد و با کمی خشم گفت:" ببخشید ، ولی من میخوام لباس عروس بپوشم نه تو . " مایکل که متوجه شد الیزابت اصلا از این حرف خوشش نمی آید دوباره گفت:" لباس پفیه قشنگ تر بود . ای کاش اون رو انتخاب میکردی . " 

الیزابت که الان عصبی شده بود مجله ایی که روی زمین بود را برداشت و با آن محکم بر سر مایکل زد . مایکل شروع کرد به خندیدن . الیزابت با صدای بلند گفت:" بگو غلط کردم ." مایکل در حالی که داشت می خندید گفت:" باشه ببخشید ... غلط کردم ...نزن ... غلت کردم بابا ..." الیزابت که غلت کردم را از مایکل شنید ،کتک زدنش را تمام کرد . سپس چپ چپ به مایکل نگاه کرد و سرش را با حالتی قهر آمیز برگرداند . 

مایکل که خوب میدانست باید چه کاری برای اینکه الیزابت با او آشتی کند انجام دهد ، در گوشش با صدایی بچه گانه گفت:" تو خجالت نمیکشی ؟ اینقده چشات قشنگه ، انقده صدات قشنگه ، اینقده تو دل برو ، اینقده دلم میتنگه... " الیزابت که نمیتوانست با این کار مایکل نخندد ، خنده را شروع کرد . 

مایکل که دید الیزابت خنده اش گرفته ، با خیال راحت سر مبل نشست . با خودش میگفت که هیچ وقت نمیگزارد الیزابت بلایی سرش بیاید . به هیچ قیمتی . او عاشق الیزابت بود . نمیدانست چرا ؛ ولی بسیار نگران بود . تصمیم گرفت نگرانی اش را با لبخند زدن پنهان کند . نباید الکی نگران میبود . 

در همین افکار بود ، که ناگهان صدایی مهیب آمد و همه جا تاریک شد . بدنش درد میکرد . انگار که خانه سرش آوار شده باشد . چشمانش را باز کرد . خانه اش آوار شده بود . از زیر آوار ها بیرون آمد . ساق پای راستش درد میکرد . پایش را که نگاه کرد متوجه شد ، صاق پایش بد جور زخمی شده و دارد خونریزی میکند . 

با کلی زحمت بلند شد و دنبال الیزابت گشت . خوشبختانه الیزابت نزدیکش بود . از زیر آوار ها درش آورد و سعی کرد و را در آغوش گرفت . با کلی زحمت بلند شد و خودش و الیزابت را تا یکی از دیوار های خانه که سالم مانده بود رساند و همان جا نشست . 

صدای دو نفر از پشتشان می آمد که لحظه به لحظه بیشتر میشد . انگار داشتند به آنها نزدیک میشدند . سعی کرد بلند شود ؛ اما نتوانست . ساق پایش نمی گذاشت حرکت کند . 

آن دو صدا نزدیک تر شدند . صدای اول که خراشیده و زشت بود گفت:" ارباب . ما همه جا رو گشتیم ؛ ولی اثری از ..." صدای دوم که ملایم و خونسرد بود گفت:" اشکال نداره . مطمئینم که یه روز پیدا میشه . البته که ضرری نداریم . میتونیم چندین نفر از مردم اینجا رو به عنوان برده بفروشیم . " صدای اول گفت:" خیلی لطف دارید ارباب . " صدای دوم خنده ایی ترسناک کرد و گفت:" نظرت چیه اول با اون دتا که پشت دیوارن شروع کنیم ؟" مایکل وحشت کرد . انگار که یک سطل آب یخ سرش بریزند . سعی کرد خودش و الیزابت را بلند کند ؛ ولی چند لحظه بعد ، حتی تمیتوانست تکان بخورد . صدای دوم گفت:" سعی نکن تکون بخوری . افسونت کردم ." سپس به مرد اول گفت:" فقط یکیشون میتونه برده بشه . اونیکی باید بمیره . نظرت چیه ؟ دختره یا پسره ؟ " بعد از چند دقیقه دوباره خندید و گفت:" چه حیف که دختری به این قشنگی قراره بمیره . " مایکل تمام سعیش را کرد که تکانی بخورد و بتواند جلوی این کار را بگیرد ؛ اما حیف که نمیتوانست . بعد از چند لحظه الیزابت دیگر نفس نمیکشید و بعد پودر شد . دلش میخواست گریه کند . میخواست فریاد بزند و بگوید"چرا اون؟"اما فقط میتوانست بی صدا گریه کند.آرزو میکرد این فقط یک کابوس باشد.

لحظاتی بعد،همه جا تاریک شد.بدنش بیشتر از قبل درد میکرد . احساس سرما میکرد . چشمانش را کم کم باز کرد . تنها چیزی که میدید آسمانی بود که از آن دارد برف میبارد . برف ؟ ولی آن روز تابستان بود ! دور و اطرافش را نگاه کرد . کسانی را دید که دست و پایشان را قل و زنجیر کرده بودند . لباس هایشان شبیه به لباس هایی بود که در مردم در فیلم های تاریخی انگلستان میپوشیدند . خودش هم مانند آنها قل و زنجیر شده بود و لباس هایش اینگونه بود. 

کمی نگذشت که صدای همان صدای خراشیده و زشت فریاد زد که بلند شوند . همه بلند شدند . صدای اول گفت:" من ماکسیمیلیان هستم . کارم پرورش و آموزش دادن برده هست . همه مچ دست سمت چپتون رو ببینید . " همه کمی زنجیرها را بالا زدند و مچ دستشان را چک کردند . روی دور تا دور مچ مایکل ، یک اژدها داغ کرده بودند . اژدها جوری بود که انگار دور مچش پیچیده شده . همان لحظه مچش شروع به سوختن کرد . ماکسیمیلیان گفت:" اونایی که سر دستشون چیزی نیست یعنی برده هایی هستن که میتونن آزاد بشن ؛ اما اونایی که یه اژدها دور مچ دستشون داغ کردیم ، بره عبدی هستن . یعنی تا لحظه مرگشون برده هستن ." 

اوایل حضم این حرف ها برای مایکل سخت بود . به مرور زمان سختی فهمیدن این حرف ها ازبین رفت . هر روز سر یک چیزی شلاغ میخورد و بدنش زخمی عمیق برمیداشت . دو سال گذشت .

روزی مردی دیگر برای خرید برده به آنجا آمد . مرد ریش هایی پرپشت و قهوه ایی داشت . موهایش هم ژولیده بود و پشت سرش بسته بود . چشمانش هم قهوه ایی بود . او زره ایی سیاه پوشیده بود و یک شمشیر در دست داشت . مرد تک تک برده ها را دید و برای هر کدام بهانه ایی آورد . وقتی که به مایکل رسید ، خوب اورا ورانداز کرد . به ماکسیمیلیان گفت:" برده عبدیه ؟ اگه هست همینو میخرم . البته که خیلی زشته . از اولش همینقدر زشت بود ؟ " ماکسیمیلیان گفت :" بله برده عبدیه . البته که روز اول قیافه خیلی خوبی داشت . بخاطر زخماس که اینقدر زشته ارباب ادوارد . "  مرد ، که ادوارد نام داشت لبخندی زد و به مایکل نگاه کرد و گفت :" خوبه . ولیعهد شاید از آزاد کردن برده ها خوشش بیاد ، ولی بهتره اون هم یه برده داعمی داشته باشه . همهء شاهزاده ها دارن . اون هم باید داشته باشه . " 

چند دقیقه بعد مایکل خودش را در قصر آن مرد دید . حتی باورش نمیشد که فروخته شده باشد . در کودکی در بیشتر کتاب هایی که میخواند ، نوشته شده بود انسان ها برده و بنده هیچ کس نیستند ؛ اما حالا فهمیده بود که کتاب ها چقدر دروغگو هستند . 

 

 

 

🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟

خب خیلی ممنون که تا پایان اومدید . این قسمت اول برچسب رمان رو نداره قسمتای بعدی داره . امیدوارم دوست داشته باشید . حتما نظرتون رو بگید . اگه خوشتون اومد لایک کنید . 

ممنون از نگاه زیباتون . 🙏🙏

در پناه حق...