
«دایی ناتنی من » p14

!
بچهها هیچ ایدهای واسه آدرین و مرینت صحبت بکنن نداشتم پس فکر کنم یه مدت قراره که فقط از زبان راوی بشنوید این داستانو و اینکه مرسی دوستون دارم مثلاً ممکنه که یه مدت مرینت و مرین خطاب بکنم
آدرین به اتاقش برگشت و در را پشت سرش محکم بست. نفسهایش سنگین بود، انگار تمام خشم و ناامیدیاش در سینهاش گیر کرده بود. به طرف تراس رفت و یک عدد سیگار **Marlboro** از پاکتش بیرون آورد. با دستهای لرزان روشنش کرد و یک پک عمیق کشید. دود سیگار در هوای سرد شب حلقه زد و ناپدید شد.
او به حرف های مرینت فکر کرد. به چشمانی که پر از اشک بود و صدایی که لرزان گفته بود: *"من هنوز تو رو به چشم دایی میبینم."* آدرین سرش را تکان داد و دوباره پک دیگری کشید. چطور میشد مرین او را فقط به چشم دایی ببیند؟ چطور میشد تمام این سالها، تمام این احساسات، فقط یک طرفه بوده؟
ناگهان صدای در زدن آرامش را از فکر بیرون آورد. یکی از خدمتکارها پشت در ایستاده بود و گفت: "آقا، خانم صدا تون میکنه. میخوان برین پایین."
آدرین سیگارش را روی نردههای تراس خاموش کرد و با بیحوصلگی گفت: "باشه، میام."
اما وقتی به پایین رفت، ناخودآگاه جلوی در اتاق مرینت توقف کرد. صدای شرشر آب از داخل اتاق میآمد. در را باز کرد و داخل شد. اتاق تاریک بود، فقط نور کمرنگ چراغ خواب روی میز کنار تخت روشن بود. روی زمین، لباسهای مرین پراکنده بودند؛ هر کدام یک گوشه افتاده بودند، انگار با عجله و بیحوصلگی درآورده شده بودند.
قلب آدرین تندتر زد. "مرینت؟" صدا زد، اما جوابی نشنید. صدای آب همچنان میآمد. او به طرف حمام رفت و در را باز کرد.
مرینت آنجا بود، روی زمین افتاده بود، زیر آب سرد که هنوز باز بود. موهایش خیس و چسبیده به صورتش بود و بدنش از سرما میلرزید. آدرین نفسش در سینه حبس شد. سریع به طرفش دوید و او را بغل کرد. "مرینت! مرینت، چی شده؟!"
مرین چشمهایش را باز کرد، اما نگاهش مبهم بود. "آدرین... من... نمیتونم..." صدایش لرزان بود. انکار که هذیون میگفت و آدرین هم متوجه شده بود
آدرین او را محکم در آغوش گرفت، دستهایش دور بدن سرد و لرزان مرینت حلقه زد. "چرا این کار رو کردی؟ چرا به خودت صدمه زدی؟" صدایش پر از نگرانی و خشم بود، اما بیشتر از همه ترس.
مرینت گریه کرد و سرش را روی سینهی آدرین گذاشت. "من نمیخوام... نمیخوام این ازدواج اتفاق بیفته..."
آدرین لحظهای سکوت کرد، سپس آرام گفت: "باشه، مرین. باشه... الان مهم نیست. فقط تو خوب باشی."
بعد از گفتن حرف آدرین مرینت بی هوش میشه
لفطنی کامنت لایک بزارید تا پارت بعدی رو زودتر بزارم حداقل تا پنچا تا کامنت بیست تا لایک برسه