« دایی ناتنی من » p13

. 𝓶𝓪𝓼𝓾𝓶𝓮𝓱. . 𝓶𝓪𝓼𝓾𝓶𝓮𝓱. . 𝓶𝓪𝓼𝓾𝓶𝓮𝓱. · 1403/11/23 16:21 · خواندن 1 دقیقه

راوی 

مرین با قدم‌های سریع و بی‌ثبات از سالن اصلی دور شد. صدای موسیقی و خنده‌های مهمان‌ها پشت سرش محو می‌شد، انگار دیوار ضخیمی بین او و آن دنیای شاد و پرزرق و برق کشیده شده بود. او به سمت اتاقش رفت، در را پشت سرش محکم بست و تکیه‌گاهش را از دست داد. پشت در به زمین خزید و برای چند لحظه فقط نفس‌های بریده‌بریده‌اش به گوش می‌رسید.

با دست‌های لرزان، شروع به درآوردن لباس‌هایش کرد. پارچه‌های سنگین لباس  نامزدی، که حالا برایش مثل زنجیر بودند، یکی‌یکی روی زمین افتادند. او فقط می‌خواست از این همه فشار و ناراحتی رها شود.

به طرف حمام رفت و شیر آب سرد را باز کرد. آب مثل باران سردی روی سر و صورتش ریخت، اما مرین حتی سردی آن را حس نمی‌کرد. او زیر آب ایستاد، دست‌هایش را به دیوار حمام تکیه داد و سرش را پایین انداخت. اشک‌هایش با آب مخلوط می‌شد و صدای گریه‌هایش در فضای کوچک حمام طنین انداز شد.

"چرا اینجوری شد؟" با خودش زمزمه کرد. "چرا هیچ‌کس نمی‌فهمه چی تو دلم می‌گذره؟"

او به حرف‌های آدرین فکر کرد، به خشم و ناامیدی‌ای که در چشمانش دیده بود. آدرین هم مثل او اسیر این شرایط بود، اما مرین نمی‌توانست احساساتش را تغییر دهد. او آدرین را دوست داشت، اما نه به آن شکلی که او می‌خواست. نه به شکلی که بتواند با او ازدواج کند.

آب سرد همچنان روی بدنش می‌ریخت، اما مرین احساس می‌کرد انگار درونش آتش گرفته است. او نمی‌دانست چه کار باید بکند. آیا باید تسلیم می‌شد و به خاطر خانواده و سنت‌ها ازدواج می‌کرد؟ یا باید راهی پیدا می‌کرد تا از این وضعیت فرار کند؟

 

بنظرتون چی میشه بهم بگینننننن 

دوستون دارممم