
«دایی ناتنی من»p11

خوب خوب خوب ببیند بدقولی ترین آدم اومدههه میدونم ناراحتین اما ببخشید ایده نداشتم برید ادامه رو بخونید بعد بهم ایده بدید باشههه :)
«مرینت»
صدای قلبمم به حدی بلند بود که فکر میکردم الان هات که از سینم بزنه بیرون نمی دونم چطور ی پله هارو بالا رفتم خودم رو روی تخت انداختم و به سقف خیره شدم ذهنم پوچ پوچ بود :)
(دقیقا مثل وقت های که خسته ای حتی از ذهنت و نمی خوای کاری برایت بکنه اونم برا چیزای میرای که پوچ بوچ بوچ ه )))
صدای در منو از ذهن و پوچی که توی مغزم بود در میاره و پشت بندش صدای یکی از خدمتکار ها که مگه
+خانم آقای اگراست بسته دادن که بدنش به شما
نفسم رو پر حرص بیرون میکنم و میگم
ـ بزار پشت در خودم برمیداریم.
باشه ای میگه و میره و بعداز چند دقیقه بلند میشوم و در اتاق رو باز میکنم و با دیدن جعبه ای که معلوم بود جعبه ای کفشه برش میدارم و بعدش در اتاق رو میبدنم و بعد روی تخت میشینم و کفش رو از جعبه در میارم و با دیدن کفش لبخندی میزنم و انو میپوشم کفش پاشنه ده سانتی که بند هاش تا را میتوان تا زا نو بست و با پرواز های سفید دور بند بودن کفش را میپوشم و به کفش خیره میشم تقه ای به در میخوره و بعد مامان میاد و میگه
+ آماده باش مهمون ها دارن میان حواست باشه ...مرینت مراقب رفتارت با آدرین باش اون دوست داره ازت خوشت میاد با دلش راه بیا خا مامان
نفس عمیقی میکشید و بعد میگوید
+ به یکی از خدمتکار ها میگم بیاد صدات کنه آماده باش
میخواهم حرفی بزنم که مامان مجالش رو نمی دهد و از اتاق بیرون میرود
عصبی میشم و دو ر اتاق قدم زمزمه وار میگم چرا هیچکس درکم نمیکنه آخه آدرین دوست دار دوست آخه لعنتی ها من چی مت بیاید دوسش داشته باشم منم نباید یه شناختی ازش داشته باشم
نفسم رو چند به بیرون فوت میکنم و به خودم تو آینه نگاه میکنم که پشت اون آریش یه دختر ناراحت هست که باس بانیش همه هستن
که صدای در میاد و پشت بندش صدای خدمتکار که میگه خانم بفرماید پایین مهمون ها منتظرن
باشه ای میگم
″″(و به طرف در میرم و بر حد آباد کل خاندان آدرین و خاندان خودم لعنت میفرستم که اهم تا سیصد نسلش را خارمانسو کند
به بیرون میرم و با خودم جمله های انگیزشی دکتر عزیزی رو مرور میکنم که دستی پشتم قرار میگیرد و میگوید دیالوگ رو امشب گفت ی آبجی برگرد دوبار باید سکانس رو بگیرم با حرص به اتاق برمیگردم و دوباره شروع میکنم )
بازم خودم رو توی آینه نگاه میکنم و میگم تو می تونی مرینت تو میتونی طاقت بیار تو میتونی باید صبور باشی و به برون از اتاق میرم و به طرف پله ها میرم و پل رو پایین میرم که همه ای توجه ها به من هستش و منم سر پایین میگیرم و از پله ها پایین میرم و کناری پله آدرین رو میبینم که منتظر من هست سه چهار پله رو مونده بود که پایین برم که دست آدرین به طرفم میاد و مردد دستم بین آدرین و مامان اریکا میچرخه که اونم چشماش رو به علامت رضایت میبنده و منم دستم رو به دست آدرین میدم که دست اون داغ داغه و دست های من سرد سرد با از زن بقیه نگاه از میگیرم و به بقیه که نگاه میکنم که به شکل های مختلف نگاهم میکنم با تنفر احسادت خوشحالی با غرور ووووو خیلی چیزهای دیگه
″″ چون دیدم چون دیدم جواب یه حالت دپ داره یه شوقی ریز کردم نه تیکهای انداختم نه هیچی به کسی هم بر نخوره من خودم جملههای آقای دکتر رو دنبال میکنم و باهاش حال میکنم ولی خب دوست نداشتم واقعاً یه حالت دپ باشه برای همین دوستون دارمممم
عکس کفش مرینت
