رمان خیانت پارت ۲۰: بخش اول

Yalda Yalda Yalda · 1403/09/21 11:36 · خواندن 6 دقیقه

گاهی اوقات انتخاب های اشتباه ، ما رو به جاهای درست تری میرسونه . پس قویتر برو جلو... 🤍🌿

فیلیکس لبخندی بنا گوش میزند، طوری که تمام دندان های سفیدش پدیدار میشود و سپس دست از بازی کردن با یقه ی پیرهن آدرین بر میدارد. _«هنوزم مثل قبل خودخواه و البته مغروری برادر، مغرور» فیلیکس از آدرین دور میشود و با رقص مردانه ای به سمت میز پرونده ها میرود و پوشه ی سبز رنگ را بر میدارد و روی میز قرار می دهد. _«طبق این قرار داد، از حالا به بعد من مدیر اصلی این شرکت هستم و تو، اااا اسمش چی بود؟.... مدیر اجرایی هستی. یعنی باید نظارت کنی روی کارکرد کارکنان» حس خشم کل تن آدرین را فرا گرفته بود. آدرین باور نمیکرد دستش از میز مدیریت کوتاه شود و اینک برادر ناتنی اش مدیر او شود و به او دستور دهد. آدرین بدون هیچ حرفی از اتاق خارج میشود و لبخندی شیطانی روی لب های فیلیکس نمایان. 

▹ · ––––––––––––·𖥸·–––––––––––– · ◃

مرینت غمگین مشغول شانه زدن موهای خود با برسی صورتی بود و زیر لب آوازی زمزمه میکرد. قطره های اشک امانش را برده بود و هر لحظه باید انتظار قطره ی اشک جدیدی را داشته باشیم. «چرا، چرا از پیشم رفتید. من.... من که جز شما... کسی رو نداشتم، چرا رفتید، چرا؟ » غم از دست دادن خانواده اش برایش سخت تر از هر چیزی بود، دختری که گرانبهاترین داشته اش خانواده بود اینک نه مادری دارد و نه پدری. فریاد های مرینت در خانه ی خالی از عشق میپیچد. «چرااااااا.......چراااااااا، همش..... همششششش تقصیر منه..... منننننن» برس  صصورتی از دستان مرینت می افتد و مرینت نیز پریشان شروع به اشک ریختن میکند...

▹ · ––––––––––––·𖥸·–––––––––––– · ◃

۳ ماه قبل 

مرینت با عجله از پله های مرمری پایین می آید و سپس فریاد می کشد : «ماماننن!» مرینت به سرعت به سمت الیزابت می دود و بدون هیچ مکثی و توقفی او را به آغوش میکشد. «حواستون هست که قول دادید زود برگردید، زود زود؟ نه؟ » الیزابت خنده ای ریز میکند و سپس مرینت را رها، او دست راست مرینت را میگیرد و سپس به آرامی او را نوازش میدهد. _«معلومه که یادم نرفته، تو ام یادت نرفته که قول دادی حواست به خودت باشه نه؟ » مرینت تبسمی میکند و نفس عمیق بیرون میدهد. الیزابت کمی سرش را می چرخاند و سپس لبخندی میزند. _«مرینت من، اگه مجبور نبودیم هرگز نرفتیم ولی خب خودت میدونی دیگه، مجبوریم دخترم مجبور. » قطره ای اشک از چشم راست مرینت سرازیر میشود. الیزابت با انگشت شصتش آرام قطره ی اشک را پاک میکند و سپس برای آخرین بار مرینت را در آغوش خود میگیرد. ناگهان صدای بوق ماشین بلند میشود. _«عزیزم نمیای، دیرمون میشه ها. » الیزابت مرینت را از آغوش خود رها میسازد و به سمت ماشین حرکت میکند. مرینت نیز با شوق به سمت ماشین میرود و دستش نگاهی به چهره ی پدرش میکند. «بابا، یادتون نره، ۲ هفته دیگه برمیگردیدا! » تام لبخندی میزند و سری تکان میدهد. _«باشه، باشه.» سپس ادامه میدهد : _«مذینت حواست به خودت باشه، غذا حتما بخوری ها. » مرینت سری به نشانه ی تائید تکان میدهد و تام هم همینطور، سپس ماشین به سمت جلو حرکت میکند و ماشینی که در آن پدر و مادر مرینت قرار داشت از مرینت دور و دورتر میشد. 

▹ · ––––––––––––·𖥸·–––––––––––– · ◃

مرینت نگران مشغول قدم زدن در پذیرایی خانه بود و صدای راه رفتنش در کل خانه پیچیده بود. «پس چرا جواب تلفنشون رو نمیدن» مرینت همچنان در حال کلنجار رفتن با خود بود که ناگهان صدای تلفن بلند میشود. مرینت به سرعت به سمت تلفن قدم بر میدارد و جواب را میدهد. «علو مامان!! » 

ثانیه ها پشت سر هم میگذرند و چهره ی مرینت نگران تر از هر ثانیه میشود. «بیمارستان.... باشه.. شباهت.... الان میام» مرینت به سرعت تلفن را سر جایش قرار میدهد و به سمت اتاقش می دود و مشغول لباس پوشیدن میشود. شلواری سفید با کت خردلی . دخترک کیفش را بر میدارد و به سمت حیاط میدود. 

آلیا مانند همیشه مقابل درب حیاط خانه مرینت پارک میکند و سپس به سمت در حرکت میکند که با دیدن مرینت متعجب میشود. _«چی شده مرینت. مرینت!!! » مرینت هاج واج نگاه آلیا میکند و سپس با بغض نجوا میکند. «مامان و بابام.... » آلیا نگران و متعجب به مرینت خیره میشود _«مامان و بابات چی، چیشده مرینت؟!!! » 

«مامان و بابام تصادف کردن.... و.... الان، الان تو بیمارستانن» آلیا ترسیده نگاهی به صورت رنگ پریده مرینت میکند و نگاهی به ماشین. _«خب بیا، بیا سوار شو بریم ببینیم چی شده، بدو مرینت..... بدو!!!! » 

▹ · ––––––––––––·𖥸·–––––––––––– · ◃

زمان حال 

مرینت دست و صورتش را آب میزند و سپس نگاهی به بازتاب چهره ی خود در آینه می اندازد، زیر چشمانش حسابی تیره و گود افتاده است و همچنین لب هایش خشک و بی رنگ. مرینت نفسی عمیق میکشد و از دستشویی خارج میشود و به سمت اتاقش آرام قدم میگذارد. او از میان لباس هایش؛ بافتی سفید همراه شلواری مشکی انتخاب میکند و میپوشد. سپس پافری به رنگ سبز لجنی میپوشد و از خانه خارج میشود. مرینت قدم زنان به سمت شرکت آگرست میرود و با خود فکر میکند چی انتظار او را میکشد، آیا آدرین به او علاقه پیدا میکند یا جلوی همه باز هم مثل سری پیش او را پرت میکند بیرون، یا آدرین به حرف های او بی توجه است. فکر و خیال ها، افکار مرینت را تنگ کرده بود و به او اجازه ی آرامش و خونسردی را نمیداد. مرینت ناگهان به خود می آید و متوجه میشود که در حیاط شرکت است، او با نگرانی به سمت درب ورودی میرود و سوار آسانسور میشود و دکمه ۶ را فشار میدهد. زمان زود در حال گذشتن بود و همین مرینت را آزار میداد، او نمیدانست که در این شرکت چی انتظارش را میکشد. آسانسور متوقف میشود و لحظاتی بعد درب آن باز. مرینت با نگرانی به سمت بیرون آسانسور قدم بر میدارد و به سمت اتاق آدرین حرکت میکند که ناگهان با قامت آدرین مواجه میشود که مقابل او ایستاده است. مرینت حیران زده از این اتفاق چشمانش را میبندد و از پیش آدرین دور. او انتظار داشت کلمه ای از آدرین بشنود ولی مثل اینکه ادرین اصلا متوجه حضور او نشد. مرینت به سمت میزاره میرود و مشغول جمع کردن وسایل هایش میشود. ناگهان درب اتاق مرینت باز میشود و آدرین وارد اتاق مرینت میشود. مرینت هراس انگیز به چهره ی بی تفاوت آدرین نگاه میکند و «سلام» ی زیر لب زمزمه میکند.. آدرین بدون اینکه جواب سلام مرینت را بدهد به سمت مرینت قدم میگذارد. تپش قلب مرینت به قدری بالا میرود که انگار می خواهد قلب بدون از قفسه ی سینه بتپد. _«همه ی حرفات راست بود؟ » مرینت از ترس سرش را پایین نی اندازد . «کدوم... کدوم حر... حرفا؟ » آدرین دستش را روی شانه مرینت می گذارد و کمی صورتش را به مرینت نزدیکتر میکند. _«حرفای چند شب پیش، وقتی تو مهمونی بودیم. حرفات راست بود یا؟ » 

▹ · ––––––––––––·𖥸·–––––––––––– · ◃

۱۵ لایک تا ادامه.....