
رمان خیانت پارت ۱۸

یه شاهزاده برای رسیدن به پادشاهی هر کاری میکنه...
هر کاری....
دخترک تن به روحش را به دیوار تکیه داده و آرام زانوهایش را در آغوش میگیرد و سپس سرش را روی زانوهایش قرار میدهد. هق هق هایی آرام به گوش میرسد، در همین حین آلیا از راه می رسد و مقابل مرینت می ایستد، آلیا نگران حال کنونی مرینت است و سعی میکند تا حال روحی او را بهتر کند ولی اتفاقات این چند روز اجازه این کار را به او نمیدهد. آلیا آرام کنار مرینت می نشیند و سپس دستش را روی کمر مرینت قرار میدهد و او را به سمت خود میکشد. مرینت مانند کودکی در آغوش آلیا قرار میگیرد. _«میدونم، میدونم خیلی سخته..... خیلی..... » بغض نهفته آلیا آشکار میشود و سپس قطرات اشک نیز از چشمان آلیا سرازیر. _«سخته... ولی.... ولی این سختیا، اینا بخشی از مسیر زندگیته مرینت....باید بپذیریش و قبول کنی، چه بد و... چه خوب » مرینت آرام سرش را بالا می آورد و با چشمانی مملو از اشک نگاهی به آلیا میکند. چشمان مرینت قرمز و اطراف آن تیره، آرایشی بهم خورده و تار موهایی درهم....
«چطوری آلیا، چطوری....من از هیچی شانس ندارم از هیچی، از اینکه خانواده داشته باشم، از اینکه کارم رو درست انجام بدم، از اینکه اون آدرین خودخواه رو عاشق خودم کنم تا.... » آلیا مانع ادامه حرف های مرینت میشود. _«هیشششش، آروم باش.... آروم باش،
▹ · ––––––––––––·𖥸·–––––––––––– · ◃
۳ ماه بعد
مرینت به خوشحالی به سمت خانه حرکت میکند و با نهایت سرعت وارد خانه میشود. بوی و عطر غذا تو کل خونه پیچیده بود. _«چطور بود؟ » مرینت به سرعت به سمت منبع صدا میچرخد که ناگهان آلیا را میبیند که روی مبل نشسته و کتابی در دست دارد. «تو هنوز نرفتی آلیا» مرینت متعجب به سمت آلیا حرکت میکند و سپس نگاهی به کتاب او میکند. _«نه، موندم و گفتم دستی به این خونه بکشم، شده بود مثل خونه ارواح. نمیگی آدرین میبینه و بعد با خودش فکر میکنه دوست دخترش چقدر بی سلیقه اس. » مرینت مشتی محکم به آلیا میزند و آلیا نیز آهی با خنده میکشد. «شما نمیخواد نگران من باشید، عالی بود. بر عکس چیزی که فکر میکردی پسر خیلی خوبیه و فکر نکنم.... »
آلیا از روی دسته ی مبل میپرد و مانع حرف زدن مرینت میشود : _«پس حسابی خوش گذشته، خب بگو ببینم چیکارا کردید.... »
▹ · ––––––––––––·𖥸·–––––––––––– · ◃
آدرین با پیرهنی سفید و شلواری مشکی روی صندلی مدیریت نشسته و مشغول بازی با گل رز قرمزی است. رابرت از اتاق خارج میشود و مشغول هم زدن لیوان قهوه خود است. رابرت مقابل آدرین می نشیند. _«خب چطور بود، خوش گذشت.... » آدرین گل رز را بالا می برد و او را بو میکند، بوی رز در سرتاسر مشام آدرین میپیچد و سپس آدرین نفس عمیقی میکشد. «غیر قابل وصف بود، اون، اون خیلی رویاییه و با تمام دخترایی که تاحالا دیدم فرق داره حس من نسبت به مرینت، بیشتر، بیشتر از عشقه » رابرت مقداری از قهوه خود را سر میکشد و نیشخندی میزند _«اون چی، اونم دوستت داره یا مثل بقیه... » آدرین مانع حرف زدن رابرت میشود «اصلا، اون بهترین دختری هست که توی تمام عمرم دیدم، انقدر وابستش شدم که الان بی قرارشم. » رابرت از سر جایش بلند میشود و به سمت آدرین حرکت میکند. دستش را روی شونه آدرین میگذارد و نگاهی به منظره بیرون از پنجره میکند. _«حواست باشه آدرین.... »
▹ · ––––––––––––·𖥸·–––––––––––– · ◃
گل سری به رنگ رز قرمز روی موهای ابریشمی و آبی رنگ مینشیند. مرینت نگاهی به بازتاب چهره خود درون آینه می اندازد، دخترک مانند فرشته شده بود، فرشته ای زمینی... آلیا تکیه ای به در میدهد و دست به سینه می ایستد. _«خوب خوشگل کردیا! دلبر خانم، یه کاری پاهای پسرای تو خیابون سست نشه حداقل تا سالم برسی سر قرار.» مرینت به سمت آلیا میچرخد و اخمی میکند. «آلیا، مگه قرار نبود تو برسونیم »
«باشه بابا، قهر نکن بیا بریم. »
▹ · ––––––––––––·𖥸·–––––––––––– · ◃
شرط بعد ۲۰ لایک