خورشید و ماه Part 1
ادامه مطلب رمان جدیدم هست امیدوارم لذت ببرید.
خب اول از همه یه معرفی نامه کوتاه سعی میکنم از شخصیتا بدم ولی این پارت نه و اگر بدر در حد اسم و فامیل فقط و شخصیت اول نداریم و جهت هی عوض میشه و داستان میراکلسی نیست و در مورد صنعت سرگرمی و.. و... هست نویسنده اش هم من نیستم داستانی هست که خیلی وقت پیش توسط فردی نوشته شده فرد مهمی نیست و یکی از دوستان من بود.
الیسا:مامان من لباسامو پوشیدم آماده ام نظرت چیه؟
مادر: تو همیشه خوشگلی سفر هم دوست داشتید نگفتی الیسا خانوم
پدر: به به خانوما چه قشنگ شدن بریم به سوی جاده
الیسا:
وسط راه بودیم خیلی برف میبارید اونروز برام خیلی عجیب بود و حس خوبی بهش نداشتم مامان و بابام داشتن حرف میزدن یکدفعه یک نوری اومد نور کامیون بود و بقیه اش یادم نمیاد دقیق اگر بخوام بگم تنها چیزی که یادم میاد بابام داخل وضعیت خیلی بدی بود مامانمو دیدم که داره میره ولی کجا نه ما واسه تعطیلات زمستون میخواستیم بریم مسافرت که این اتفاق افتاد بعد اون فکر کردم قرار نیست دیگه زندگی کنم چون کسی رو نداشتم مامان بزرگم منو قبول کرد چون بابام تو اون حادثه از دنیا رفت مامان بزرگم تنهایی نمیتونست ازم مراقبت کنه پس دختر دوستش گفت که ازم مراقبت کنه قبلا دیده بودمش وقتی تو پخش بودم شاید عجیب باشه بچه ۵ ساله همچین اتفاقهای عجیبی تجربه کنه اون دختری ۱۶ ساله به نام مری بود اون تیز هوشان و جهش خونده بود مدرسه ای که مامان بزرگم هم ثبت نامم کرده بود اینطوری بود اون معلم ما بود اون به همه گفت مادمازل صدام کنید به جای خانوم و خاله و... شاید سنم کم باشه ولی خیلی برام مهمه من به موسیقی علاقه زیادی داشتم عین مامان و بابام و سازی که باهاش میتونستم بزنم ویالون بود تعداد کلاسمون خیلی کم بود ۴ نفر بودیم اسماشون اینطور بود برن . کری . جولیانا چندین روز بعد پسری که ماسک و کلاه میزد همش به جمعمون پیوست اون از همه کوچیکتر بود عجیب بود برام.....
خب ادامه اش برا فردا واقعا وقت ندارم وگرنه من کلا طولانی مینویسم نه اینقدر کوتاه