بدون تو part 2
ادامه
اسم من رویاست رویا.... پدر و مادرم بخاطر رنگ چشام اسم منو رویا گذاشتن چون از نظرشون رویایی بود محو رویا بودم که گفت چیزی شده به خودم اومدمو گفتم نه که فهمیدم کلاس الان شروع میشه با رویا خداحافظی کردم رفتم تو کلاس آرین نشسته بود نشستم پیشش که گفت هرچی تو بوفه گشتم پیدات نکرد از همه هم پرسیدم بازم کسی ندیده بودت نگاهش کردم و گفتم ولی من تورو دیدم که نگاهی به لباسش انداختم اونی که دیدم پس کی بود اصن من رفته بودم کجا گفت بوفه دیگه ای نرفتی بودی آخه اینجا یه بوفه هست برای کسایی که هنر و این چیزان گفتم نمیدونم حرفی نداشتم که دیگه بزنم استاد اومد و بعدش کلاس بعدیمون لغو شده بود انگار یکی از کلاسا دعوا شدیدی شده بود که آرین گفت میخوای برسونمت و تو راهش باهم غذا و بستنی بخوریم متعجب نگاهش کردم هنوز ۱۲ ساعت نشده بود باهم حرف زدیم چرا اینطوری شد نکنه.... سرخ شدم گفت حالت خوبه من گفتم شاید دلت بخواد چون بلاخره ما دوستیم اینو که گفت چشام برق زد و گفتم باشه پس بریم ولی قبلش به بابام بگم من با بابام نسبت به مامانم صمیمی تر بودم شاید چون مامانمو زیاد نمیبینم زنگ زدم به بابام اول تا آخر روزو گفتم اونم خندید گفت خوشحالم تو روز اول ۲ تا دوست خوب پیدا کردی هردوی آنها رو میشناسم گفت باشه برو خوش بگذره و خب قطع کردیم دیگه یکم استرس داشتم آخه تابحال با پسری در ارتباط نبودم مامانم تک فرزند بود و بابام فقط دو خواهر مجرد داشت پس عجیب بود ولی اونروز اول رفتیم یه رستوران یک عالمه حرف زدیم بعد بستنی خوردیم رفتیم شهر بازی خیلی خوشگذشت تازه تو رستوران رویا و دوستش که اسمش حامد بود دیدیم رویا یکم زیاد تو خودش بود ولی حامد خیلی پایه بود بعد منو رسوندن خونه و درجا رفتم بالا خوابیدم
۲ ماه و ۴ روز بعد......
داشتم سریع سریع آماده میشدم امروز روزی بود که از ایران داشتم میرفتم یکم عجیب بود برام که قراره یه مدت طولانی اونجا باشم بعد از گریه تو بغل مامان و بابام و خداحافظی با بهترین دوستم رویا و خب حامد یکم دوست بودیم سوار هواپیما شدم هندزفری تو گوشم گذاشتم به پنجره خیره شدم حتی متوجه نشدم که آرین اومد نشست پیشم که خوابم برد حداقل چند روز تو راه هستم پس میخوابم وقتی بیدار شدم شب بود و چون هواپیما تقریبا شخصی بود همون چند نفر که بودن خواب بودن یکدفعه چشم خورد به آرین تعجب کردم متوجه نشدم که اومده رفتم سمت توالت هواپیما و صورتمو شستم شنیدم خیلی کم فرود میاد که سریعتر برسیم حداقل ۲ روز دیگه میرسیدیم با این سرعت که داشت میرفت محو تماشا بیرون از پنجره شدم که آرین اومد پیشم و گفت خیلی قشنگه مگه نه گفتم آره که چشم تو چشم شدیم یکدفعه احساس کردم که دلم میخواد بغلش کنم و نمیتونستم نگاهمو از چشماش ور دارم ضربان قلبم تند تند شروع به تپیدن میکرد احساس کردم پاهامو حس نمیکنم که گفت تا کی میخوای بهم زل بزنی ولی حتی نتونستم چیزی بگم که گفت باشه و گفت یه لحظه من برم میام نفس عمیقی کشیدم که اومد گفت بیا اینو یه هدیه از طرف من بدون بازش کردم یه گردنبند گفت میخوای برات ببندم گفتم آره و بست گردنبند خیلی قشنگی بود که گفت طلای سفید واقعا جذابه که گفتم ممنونم ولی برای چی گفت چون بهترین دوستم هستی چشام برق زد این چند روز تو هواپیما بلاخره سپری شد و رفتیم دانشگاه هم کلاس و هم اتاق بودیم خیلی خوب بود.
۳ سال دانشگاه رو تموم کردیم باورم نمیشد ۳ سال چجوری گذشت خیلی سریع گذشت من و آرین برگشتیم ایران و رویا و حامد و مامان و بابام و همینطور مامان و بابای اون منتظرمون بودن با دیدن همه آنها اولین کسی که پرید تو بغلم رویا بود و من اولین نفر که بغل کردم بابام بود و بعد مامانم و حامد و به مامان و بابای آرین هم دست دادم و اینجا بود که با آرین که ۳ سال همه میدیدم داشتم جدا میشدم خیلی برام سخت بود ۳ سال هرروز و هر ساعت یه نفرو ببینی بعد ازش جدا شی نمیدونم هنوز ۱ ماه نگذشته بود که داخل بیمارستان شروع به کار کردم که سریع جزو جراحان و دکتران نام داری شدم آرین متاسفانه رشته اش پیش نبرد و داخل هولدینگ رهنما شروع به کار کرد و جزو رئیس های اونجا شد رویا آرایشگر ماهر و خیلی خوبی شد و حامد معمار بود این ۲ نفر باهم بعد نامزد کردن و بعد روز عقدشون عروسی کردن و هردو مشغول خونه شون بودن و من و آرین.......