❤دلبر زیبای من❤

💕 Mahdiyeh💕 💕 Mahdiyeh💕 💕 Mahdiyeh💕 · 1403/08/10 12:46 · خواندن 1 دقیقه

سلام بفرمایید ادامه 💜

دهنم قفل شد بود از خوشحالی فکم قفل شده بود 
نمی دونم چی بگم ؟
که آدرین صدام کرد : مرینت ؟ 
گفتم : بله‌
آدرین گفت : نظرت چیه ؟ 
گفتم : میشه بهم فرصت بدی فک کنم با خانواده ام تحقیق کنم و ...
که آدرین حرفمو قطع کرد و گفت باشه باشه اشکال نداره‌ فک کن عزیزم

بعدش رفت پایین منم رفتم تو فکر
بعد ۵ دقیقه اومد بالا و گفت اتاقت آماده اس می تونی بری بخوابی و اونجا فک کنی بعد خندید 
مرینت تو دلش: یعنی من تنها بخوابم

گفتم شب بخیر بعد رفتم تو اتاقی که آدرین برام آماده کرده بود .
چقدر بزرگ ! چه تخت دو نفره بزرگی ‌.
بعد از برانداز کردن اتاق خوابیدم 
و موبایلمو برداشتم 
یا قمر بنی هاشم
۳۰۰ تا پیام و زنگ دونه دونه پیام ها رو خوندم و جواب دادم بعدش یه آهنگ ملایم پلی کردم و خوابیدم

"فردا صبح"

خب مامان و بابای مرینت اومدن دنبال مرینت

از زبان تام : ممنون پسرم خیلی زحمت کشیدی
آدرین : خواهش میکنم 
تام : می تونی بعدازظهر بیایی خونه ی ما کارت دارم‌
آدرین : تعجب کردم و گفتم باشه میام

بعدش رفتن مرینتم رفت ! تنهام گذاشت

ولی به فکر عجیبی فرو رفتم که بابای مرینت چیکارم داره 
از افکارم اومدم بیرون صبحانه خوردم و رفتم شرکت

"بعد ازظهر"
از زبان آدرین : کار توی شرکت تموم شده بود یاد قرارمون با بابای مرینت افتادم رفتم خونه کت و شلوار نو پوشیدم و عطر تلخ زدم سوار ماشین شدم راه افتادم سمت خونه ی مرینت


تمام 
لایک و کامنتم بدید 
و یه‌ چیز دیگه توی پارت قبلی همه گفتن چرا انقدر رمان کمه به خاطر حمایت های کمه عزیزانم ❤️