❤دلبر زیبای من❤
سلام بفرمایید ادامه 💜
دهنم قفل شد بود از خوشحالی فکم قفل شده بود
نمی دونم چی بگم ؟
که آدرین صدام کرد : مرینت ؟
گفتم : بله
آدرین گفت : نظرت چیه ؟
گفتم : میشه بهم فرصت بدی فک کنم با خانواده ام تحقیق کنم و ...
که آدرین حرفمو قطع کرد و گفت باشه باشه اشکال نداره فک کن عزیزم
بعدش رفت پایین منم رفتم تو فکر
بعد ۵ دقیقه اومد بالا و گفت اتاقت آماده اس می تونی بری بخوابی و اونجا فک کنی بعد خندید
مرینت تو دلش: یعنی من تنها بخوابم
گفتم شب بخیر بعد رفتم تو اتاقی که آدرین برام آماده کرده بود .
چقدر بزرگ ! چه تخت دو نفره بزرگی .
بعد از برانداز کردن اتاق خوابیدم
و موبایلمو برداشتم
یا قمر بنی هاشم
۳۰۰ تا پیام و زنگ دونه دونه پیام ها رو خوندم و جواب دادم بعدش یه آهنگ ملایم پلی کردم و خوابیدم
"فردا صبح"
خب مامان و بابای مرینت اومدن دنبال مرینت
از زبان تام : ممنون پسرم خیلی زحمت کشیدی
آدرین : خواهش میکنم
تام : می تونی بعدازظهر بیایی خونه ی ما کارت دارم
آدرین : تعجب کردم و گفتم باشه میام
بعدش رفتن مرینتم رفت ! تنهام گذاشت
ولی به فکر عجیبی فرو رفتم که بابای مرینت چیکارم داره
از افکارم اومدم بیرون صبحانه خوردم و رفتم شرکت
"بعد ازظهر"
از زبان آدرین : کار توی شرکت تموم شده بود یاد قرارمون با بابای مرینت افتادم رفتم خونه کت و شلوار نو پوشیدم و عطر تلخ زدم سوار ماشین شدم راه افتادم سمت خونه ی مرینت
تمام
لایک و کامنتم بدید
و یه چیز دیگه توی پارت قبلی همه گفتن چرا انقدر رمان کمه به خاطر حمایت های کمه عزیزانم ❤️