❤دلبر زیبای من❤
سلام 🌈
خیلی وقته رمان نداده بودم پس برو ادامه❤💖
رفتم سمت اتاق خوابم مرینت خواب بود پسمنم تصمیم گرفتم که بخوابم ولی مگه میشد خیلی ناز بود
موبایلم زنگ خورد و از افکار بیرون بود "بابا"
تو دلم خندیدم چه عجب یادش افتاد پسری هم داره جوابشو ندادم حوصله ندارم باهاش کلکل کنم با بلند شدن مرینت حواسم جمع شد سلام کردم گیج نگام کرد بعد از چند دقیقه هین کش داری کشید و گفت واایی مامانم چی تا الان صد بار زنگ زده
مرینت: دنبال موبایلم گشتم گفتم آدرین موبایلم کو که چشمم به میزی که کنار تخت بود افتاد موبایلم رو میز بود
برداشتم و به مامانم زنگ زدم
مامانم گفت آدرین برام توضیح داده مامان جان شب می تونی بمونی
ضایع شده بودم .
به آدرین نگاه کردم دیدم که با پوزخند نگام میکنه
گفتم
درد چرا نمیگی یه ساعته دارم بال بال میزنه
جواب نداد.
جلو چشمش بشکن زدم بازم واکنشی نشون نداد
که یهو
منو کشوند سمت خودش و لبمو بو* سید
با کاری که کرد رفتمتو شک
بعد از چند دقیقه گفتم
این چه کاری بود آدرین
که آدرین بلند شد و جلو پام زانو زد بعد دستشو برد سمت جیبش و جعبه مخمل قرمزی رو در آورد
و با مهربونی گفت :در یک جهان پر از میلیاردها نفر
آدم تو تنها کسی هستی،که بهش نیاز دارم... مال من میشی مرینتم؟ میشه کنار هم پیر بشیم؟
دهنم قفل شد بود از خوشحالی فکم قفل شده بود
نمی دونم چی بگم ؟
چون خیلی وقته پارت ندادم پارت قبل بخونید متوجه قضیه میشید بای❤