رمان خیانت پارت ۱۷

Yalda Yalda Yalda · 1403/08/06 15:34 · خواندن 6 دقیقه

گاهی وقتا، سخت ترین گره ها با آسون ترین روش ها باز میشه. طوری که هیچ کس انتظارش رو نداره، برخی اوقات هم بر عکس... 

لطفا حین مطالعه و خواندن داستان حالت تاریک «صفحه نمایش» خود را فعال کنید. 

رمان رو یه بخشی رو با فونت سفید نوشتم. لطفا موقع خوندن از حالت تاریک گوشیتون استفاده کنید 

آسمان شب تیره و ابر ها کبود، مهتاب خفته و ستاره ها در بیداری خواب. باد خروشان و هوا سرد و در میان این غوغا دختری خشک شده میان دو پسر. دختری لباس سفید و موهایی آبی رنگ و دو پسر خشمگین اطراف دختر. آدرین با چهره ای تاسف بار مقابل مرینت و مرینت با چهره ای پشیمان و ناراحت مقابل آدرین. البته پسری خونین میان آن دو.

پسر دستی روی لبش میکشد و قطرات خون را بر میدارد و نگاهی به دست خود میکند. سپس سرش را می چرخاند و نگاهی به چهره ی خوفناک مرینت می اندازد. +«فکر نمیکردم صاحب داشته باشی، شایدم من جای اشتباهی اومدم» سپس پسر می ایستد و به سمت آدرین حرکت میکند و او را رد میکند و بعد دستش را روی شانه ی آدرین میگذارد. +«آفرین....... آفرین، خوب چیزی رو انتخاب کردی! » آدرین دست پسر را از شونه اش میاندازد و بی تفاوت به حرف های پسر به سمت مرینت میرود. _«فکر نمیکردم همچین آدمی باشی؟! » ترسی در کل تن مرینت نقش بسته بود. «م.... مممم...من... از.... ق.. ق» _«هیسسس، تو از قصد اینکار رو نکردی.......ببین تو یا خیلی ابلهی یا بازم ابلهی......اولی به خاطر اینکه نمیدونی توی مهمونی ها پشت حیاط ها چه اتفاقی میفته برای دختر و پسرها یا اینکه منو خیلی ساده فرض کردی که اومدی اینجا » 

«ولی....من....من.. »      _«تو فقط میخواستی.... بس کن مرینت، بس کن، اگه نمیشناختمت بهت حق میدادم ولی تو همه جا مایه آبذو ریزی سرافکندگی من و کل شرکت شدی. تو کلا چند ماه بیشتر نیست که اومدی ولی کل سابقه شرکت رو که من....من و پدرم سالها براش تلاش کردیم رو داشتی در عرض چند ثانیه زیر سوال میبردی.                                                              میدونی، میدونی اگه من نرسیده بودم چه بلایی سرت میومد یا اینکه یکی میدیدتت چی میشد؟ » نعره ی آدرین پرده های گوش مرینت را به لرز می آورد و اشک ها را سرازیر میکند. _«نــــــه، نمیفهمی، چون هیچ درکی از کارهات نداری، چون هیچ به عواقب کارهات فکر نمیکنی، چون احمقی مثل یه بچه. » آدرین راهش را میکشد و به سمت تالار حرکت میکند ولی ناگهان می ایستد. _«در ضمن فردا با حسابدار تسویه حساب میکنی» 

آدرین قصد رفتن میکند و دوباره به سمت تالار قدم میگذارد ولی انبار مرینت مانع رفتن او میشود. مرینت دوان دوان به سمت آدرین میدود و دست آدرین را میگیرد و به سمت خود میکشد. «آ...آدرین آگرست، اگه... اگه تا الان چیزی بهت نگفتم به خاطر ساده بودن و ضعیف بودنم نبوده، به خاطر حرمت بوده، نه حرمت بزرگ بودن. حرمتِ.... حرمتِ عشق 

پس بهتره حد خودتو بشناسی و انقدر مغرور نباشی..... و فکر.... فکر نکنی شخص بزرگی هستی واسه خودت. » 

مرینت دست آدرین را رها میکند و با بغضی خفته در گلو از حیاط تالار خارج میشود. 

▹ · ––––––––––––·𖥸·–––––––––––– · ◃

مرینت به سرعت به سمت حمام میدود و در کف حمام زانو میزند و شروع به سرفه کردن میکند. سرفه هایی خشک و بلند، سپس بالا می آورد. آلیا پشت سر مرینت می ایستد و متعجب نگاهی به کف حمام میکند. _«مر... مرینت خوبی؟ » مرینت سری تکان میدهد و آرام زمزمه میکند : «آ...ررره، من... من خوبم » 

آلیا نفسی خشمگین بیرون میدهد. _«مرینت میفهمی چی میگی، اون که سر و وعض خونه اومدنت بود، اونم که حالته، اینم که سرفه هاته! داری خون بالا میاری..... مرینت نکنه.... نکنه شراب خوردی! » مرینت با جدیت از روی زمین بلند میشود و مقابل آلیا می ایستد. «آره، آره آلیا شراب خوردم، مست کردم و اون چیز هایی ام که باید میگفتم رو گفتم ولی نه اون جور که تصور میکردم» آلیا خشک شده سر جایش می ایستد بدون هیچ واکنشی و مرینت با جدیت از کنار آلیا عبور میکند. مرینت به سمت مبل های سفید رنگ حرکت میکند ولی قبل از اینکهروی مبل بنشیند روی زمین می افتد.

آلیا به سرعت به سمت مرینت میرود و کنار او روی زمین مینشیند و دستش را روی شونه مرینت میگذارد. _«مرینت چی شده؟ آدرین باهات چیکار کرد» 

سرفه های مرینت ادامه دارد... «هیچی آلیا، هیچی از شرکت اخراجم کرد، تحقیرم کرد و به حرف هام ذره ای اهمیت نداد. اونطور که میخواستم پیش نرفت آلیا، پیش نرفت» مرینت دستش را روی سرش میگذارد و پشت سرش را به دسته ی میز میکوبد. «سرم آلیا، سرم داره میترکه» 

▹ · ––––––––––––·𖥸·–––––––––––– · ◃

آدرین با عصبانیت وارد عمارت میشود و در عمارت را میکوبد و به سمت اتاقش حرکت میکند. _«کجا» آدرین بی تفاوت به منبع صدا دوباره به سمت اتاق حرکت میکند که فریادی که عمارت میپیچد. _«گفتم، کجا آدرین!! » آدرین نفسی عمیق بیرون میدهد. «اتاقم، خستم حوصله بحث با کسی ام ندارم» و بدون شنیدن صدا به سمت اتاقش میرود. آدرین کت مشکی رنگش را از تنش در می آورد و روی تخت پرت میکند و سپس خودش روی تخت دراز میشود. امیلی بدون هیچ در زدنی در را باز میکند و وارد اتاق آدرین میشود. _«هیچ معلوم هست چیکار میکنی آدرین، لباست.... لباست چرا خونیه؟ » 

آدرین چشمانش را میبندد و مچ دستش را روی پیشانی اش میگذارد. «هیچی نیست، شراب ریخته. اگه بازم فیلیکس چیزی گفته باید بگم بازم مخالفم و اجازه مدیریت کردن شرکت رو بهش نمیدم مامان»                _«درباره ی فیلیکس نیست، درباره ی خودته. اومدم بگم همونطور که تو سهمی داری فیلیکس داره، از امروز به بعد هم فیلیکس مدیریت حساب ها و بقیه کارها رو اداره میکنه، تو ام به امور داخلی شرکت میپردازی » 

آدرین حیران زده بلند میشود و روی تخت میشینند «مممم.... منظورت چیه؟ » امیلی ابرویی بالامی اندازد _«فکر نکنم منظورم برات روشن نبوده، یعنی از این به بعد تو حق هیچ دخالتی توی کارها و پرونده های شرکت نداری، فقط نظارت میکنی رو عملکرد طراح ها و خیاط ها »

▹ · ––––––––––––·𖥸·–––––––––––– · ◃

عجب اندر عجب

چه حقیقت و دروغ هایی پشت این ماجراها پنهانه یعنی؟ کارهای امیلی یا ابراز علاقه یهویی مرینت؟ همش اتفاقیه یا دست های پشت پرده در کاره؟ آدرین عاشق مرینت میشه؟ فیلیکس چی، فیلیکس نقشش تو این داستان چیه! 

و چه عاقبت های بدی در انتظار مرینت و آدرین است؟ 

این تازه شروع ماجرا هست..... 

۲۰ لایک و ۵۰ کامنت تا پارت بعد...