عروس ارباب⛓️50:p

✦𝕸𝕬𝕽𝕴𝕬✦ ✦𝕸𝕬𝕽𝕴𝕬✦ ✦𝕸𝕬𝕽𝕴𝕬✦ · 1403/07/12 11:28 · خواندن 1 دقیقه

ادامه برید

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب🌿🦋
#ᑭᗩᖇT_50

زن عمو نسرین اومد جلو که چشمش به من افتاد ، نمیدونم چی تو صورتم دید که گفت :
_ خدا مرگم بده تو چرا این شکلی شدی ، کم مونده پس بیفتی 
آریان خیلی سرد جوابش رو داد :
_ برو اتاق استراحت کن سر پا اینجا واینستا من یه کاری دارم زود میام
بعدش گذاشت رفت ، زن عمو نسرین به سمتم اومد بازوم رو تو دستش گرفت 
_ بیا بشین عزیزم کم مونده از حال بری
با شنیدن این حرفش رفتم نشستم چون واقعا توان ایستادن نداشتم مخصوصا بعد کاری که آریان کرد
نمیدونم چرا انقدر حساس شده بود جدیدا ، حسابی تو افکار خودم غرق شده بودم که صدای لادن باعث شد از افکارم خارج بشم اصلا متوجه اومدنشون نشده بودم بس که تو فکر بودم ‌...
_ چیشده کشتیات غرق شدند
بعد خودش خیلی مسخره شروع کرد به خندیدن ، شقایق پوزخندی بهش زد : 
_ تو چرا انقدر درگیر آهو هستی
لادن اخماش رو تو هم کشید ؛
_ من چرا باید درگیر این روح باشم !
روح ! داشت به صورتم که رنگ پریده بود اشاره کرد رسما این دختره با من مشکل داشت
_ تو به این روح حسادت میکنی چون در هر حالتی از تو خوشگلتر هستش
عصبی خندید و گفت :
_ حسادت به هیچکس نه و به این بی پدر و مادر دیوونه شدی پس 
_ خفه شو 
با شنیدن صدای خشمگین زن عمو معصومه ساکت شد که ادامه داد ؛
_ مامان بابات بهت ادب یاد ندادن که هر چیزی به دهنت میاد و میگی
ساکت شده داشت به من نگاه میکرد مشخص بود حسابی اعصابش خورد شده و همه ی اینارو زیر سر من میدونست دقت نمیکرد خودش چقدر بی ادب هستش !
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿