گفتم دختر مهتابو میدم .

ادامه

بعداً براش کاورم درست میکنم


ℱ𝟷 { سه صفحه اول }

 

افسانه های بسیاری درباره مادرم وجود دارد . در بعضی از آن ها او به شوهر فانی خودخیانت میکند و اکسیر جاودانگی را می دزدد تا تبدیل به الهه شود . در برخی دیگر ، مادرم قربانی بی گناهی است که برای نجات اکسیر از چنگ دزدان ناچار به قورت دادن آن میشود . مهم نیست کدام یک از این افسانه ها را باور کنید ، مهم این است که چانگ ئو ، مادرم ، نامیرا شد و حالا من هم نامیرا هستم .

من سکوت و سکون خانه ام را خوب به یاد میاورم . در خانه مان بر روی ماه فقط من بودم ، مادرم بود و خدمتکاری وفادار به نام پینگ ئو . سراسر قصر ما از سنگ سپید درخشان ساخته شده بود ، ستون هایی از جنس پوستهء صدف داشت و سقفی با گوشه های زاویه دار که از نقرهء خالص ساخته شده بودند .

اتاق های بزرگش را با وسایلی از جنس چوب درخت دارچین آراسته بودند و عطر تند و تیزشان فضا را پر کرده بود . دور تا دور قصر را جنگلی از درختان همیشه سبزِ اسمانتوس فراگرفته بود که گل های سپیدشان درخششی خیالی از میان شاخ د بر گشان پیدا بود . هیچ چیز ، نه پرنده ها ، نه باد . و نه حتی دستان من نمی توانستندگل ها را از شاخه جدا کنند . آن ها همان طور به شاخه ها چسبیده بودند که ستاره ها به آسمان چسبیده اند .

مادرم نرم خو و مهربان بود ، ولی گاهی هم کمی سرد ساکت به نظر میرسید ، گویی اندوه بزرگی در قلبش سنگینی میکرد . هر شب پس از افروختن فانوس هایی که ماه را روشن میکردند ، روی ایوان قصر می ایستاد و به جهان فانیان در آن پایین نگاه میکرد . گاهی اوقات که پیش از سپیده دم از خواب بیدار میشدم ، مادرم را میدیدم که هنوز روی ایوان ایستاده و نقش خاطره بر صورتش طراحی بر انداخته است . من که نمیتوانستم اندوهش را ببینم ، میرفتم و بازوهایم را دورش حلقه میکردم و سرم در گودی کمرش آرام میگرفت . مادرم صورتش را در هم میکشید ، انگار یک دفعه خوابش آشفته شده باشد ، بعد موهایم را نوازش میکرد و مرا به اتاقم برمیگرداند .

سکوتش نگارنم میکرد ، میترسیدم آزرده اش کرده باشم ، هر چند به ندرت عصبانی میشد . عاقبت پینگ ئو بود که برایم توضیح داد مادرم نمیخواهد کسی در این اوقات مزاحمش شود پرسیدم :《 چرا ؟ 》

پینگ ئو گفت :《 مادرت فقدان بزرگی رو تجربه کرده .》 سپس دستش را بلند کرد تا جلوی پرسش بعدی ام را بگیرد .《 نمیتونم بیشتر از این چیزی بگم .》

تصور مادرم مرا اندوهگین کرد .《 مادرم سال هاست که همین طوره ، یعنی ممکنه یه روز حالش خوب شه ؟》

پینگ ئو پس از درنگی گفت :《 بعضی زخم ها ریشه درون ما دارن . اون هابخشی از وجود ما هستن و ما رو شکل میدن .》 و با دیدن قیافه غم زده ام مرا در بازوان مهربانش گرفت و آهسته تاب داد . 《 ولی مادرت قوی تر از چیزیه که فکر میکنی ستاره کوچولو ، توهم

همیطور .》

با وجود این تلخی های زود گذر ، من در خانه ام خوشبخت بودم ، هرچند جای خالی چیزی در زندگی مان احساس میشد . آیا احساس تنهایی میکردم ؟ شاید ؛ با ابن حال ، فرصت کمی برای فکر کردن به تنهایی ام داشتم . هر روز صبح مادرم به من درسِ خواندن و نوشتن می آموخت . مرکب را با سنگ آسیاب میکردم تا مایهء خمیر مانند سیاه و براقی به دست آید و مادرم با حرکات نرم و زیبای قلمش یادم میداد چطور حروف را بنویسم . از درس هایی که یادم میداد لذت میبردم ، ولی کلاس مورد علاقه ام کلاس هایی بودند که با پینگ ئو داشتم . نقاشی ام بد نبود ، قلاب دوزی ام افتضاح بود ، اما عاشق موسیقی بودم . چگونگی درهم تنیدن ملودی ها احساسی را در من بر می انگیخت که قادر به توضیحش نبودم ، حالا میخواست حس تار های زیر انگشتانم باشد یا آوازی که بر لبانم جاری میشد . از آنجا که شاگرد دیگری نبود تا وقت کلاس را به خود اختصاص دهد ، خیلی زود نواختن فلوت و قانون را یاد گرفتم و هنوز چند سال بیشتر نگذشته بود که از پینگ ئو هم جلو زدم .

به مناسبت تولد پانزده سالگی ام مادرم فلوتی کوچک از سنگ یشم سفید به من هدیه داد و من آن را داخل کیفی ابریشمی میگذاشتم و از کمرم آویزان میکردم و همه جا با خودم میبردمش . آن فلوت ساز مورد علاقه ام بود . آن قدر خوش صدا بود که حتی پرنده ها هم تا ماه پرواز میکردند تل به نوای آن گوش کنند ، هر چند بخشی از وجودم باور داشت که شای هم به تماشای مادرم میایند .

گاهی اوقات به خودم میایم و میبینم که به مادرم خیره مانده ام و محو زیبایی اش شده ام . صورتش مثل بادام کشیده و زیبا بود و پوستش مانند مروارید میدرخشید . ابرو های خمیده و  زیبایش بالای چشمان سیاهش قرار گرفته بودند . لبخند که میزد گوشهء چشم هایش کمی به سمت پایین متمایل میشد و به شکل هلال ماه در میامد . سنجاق های زرین لا به لای چین و شکن موهای سیاهش میدرخشید و یک گل پائونیای سرخ رنگ در یک سمت سرش خودنمایی میکرد . ردای زیرینش آبی به رنگ آسمان نیم روز بود و ردای رویی اش سپید و نقره ای ، و همچون آبشاری تا روی مچ پایش میامد . کمربند قرمز روشنش به آویز هایی ابریشمی آراسته بود که سنگ یشم کوچکی را به انتهایشان انداخته بودند . بعضی شب ها همان طور که در رختخواب دراز کشیده بودم به صدای ملایم تیک تیک برخورد سنگ های آویز کمربندش به هم گوش میدادم و راحت میخوابیدم ، چون میدانستم مادرم آنجاست .


تو رو خدا حمایت کنین انگشتام شکست سر همین سه صفحه لطفاً لایک و کامنت بدین .