عروس ارباب⛓️49:p

✦𝕸𝕬𝕽𝕴𝕬✦ ✦𝕸𝕬𝕽𝕴𝕬✦ ✦𝕸𝕬𝕽𝕴𝕬✦ · 1403/07/09 21:42 · خواندن 1 دقیقه

بچه ها برای خوندن ۱تا ۴۸ از روی برچسب جستجو کنید❤️

✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب🌿🦋
#ᑭᗩᖇT_49

سیاوش ساکت شد به سمتش برگشت و با خوش رویی گفت :
_ سلام پسر عمو چیشده باز نیومده قاطی کردی ، دعوا داری .
آریان همچنان سرد داشت بهش نگاه میکرد قلب منم داشت تند تند میکوبید خیلی ترسناک شده بود ، چند دقیقه گذشت که پرسید ؛
_ چرا باید زن بهت دروغ بگه درمورد من ؟
سیاوش دید که آریان بیخیال پرسیدن نمیشه بلند شد روبروش ایستاد و جوابش رو داد :
_ قصد بدی نداشتم فقط میخواستم ببینم حالش پیش تو خوبه یا نه
آریان گوشه ی لبش کج شد :
_ حال زن من به تو ربطی نداره ، جواب سئوالتم گرفتی دفعه ی آخرت باشه میای سمت زن من
سیاوش اخماش رو تو هم کشید : 
_ آهو خواهر منه
آریان لبخند ترسناکی زد :
_ اون خواهر تو نیست منم خر نیستم پس ازش فاصله بگیر .
_ تو واقعا مریضی 
بعدش با عصبانیت گذاشت رفت ، نگاهش که به من افتاد سریع ترسیده گفتم :
_ قسم میخورم من ...
_ هیس
ساکت شدم که گفت :
_ پاشو
بلند شدم بهم اشاره کرد رفتم سمتش با دستش فکم رو تو دستش گرفت و بهم توپید : 
_ دوست ندارم اطراف این پسره باشی چند بار بهت گفتم زبون آدمیزاد حالیت نمیشه ؟
اشک تو چشمهام جمع شده بود حسابی ترسیده بودم ، موقع عصبانیت وحشتناک ترسناک میشد 
_ میشه 
_ پس ...
_ ببخشید
_ آریان
با شنیدن صدای زن عمو نسرین  مامانش سریع دستش رو برداشت 
_ بله
_ تو کی اومدی ، گفتی تا شب نمیای ک 
_ کاری پیش اومد زود برگشتم 
خداروشکر زن عمو نسرین من رو نمیدید کم مونده بود از حال برم واقعا فشار روحی بدی بهم وارد شده بود ‌
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅

پارت بعد۱۰ لایک