❤غروب عشق P8❤

Melika Melika Melika · 1403/07/02 14:45 · خواندن 7 دقیقه

سلام چطورین؟! من یه مدت نبودم و یه مدت هم بود که پارت جدید غروب عشق رو نزاشته بودم ولی حالا برای جبران اینها با یه پارت جذاب و عاشقانه و طولانی غروب عشق در خدمتتون هستم پس منتظر چی هستید، بفرمایید ادامه مطلب و از خوندن این پارت لذت ببرید😍🌺😉🌷😊

آدرین با لبخند گفت: یه چیزی رو پیش من جا گذاشتی! مرینت با تعجب آدرین رو نگاه کرد و بعد آدرین کیف پول مرینت را از جیبش در آورد و به سمت مرینت گرفت و گفت: اینو میگم، مرینت یادش افتاد!! او چند قدم جلو رفت تا کیفش را بگیرد و هر چه زودتر این ملاقات را تمام کند ولی یک دفعه پایش به جعبه ی شیرینی ای که روی زمین بود گیر کرد و به سینه ی آدرین برخورد کرد و از خجالت بیش از حد مثل لبو سرخ شد!!! آدرین هم که این اوضاع ناجور را دید و دلش نمیخواست مرینت بیش تر از این خجالت بکشد، یک قدم عقب رفت و کیف را جلوی مرینت گرفت. مرینت هم که دیگر نمیتوانست این اوضاع را تحمل کند، سریع کیف را از آدرین گرفت و با عجله به اتاقش رفت!!! آدرین هم خداحافظی کرد و از آنجا بیرون رفت! مرینت وقتی به اتاقش رفت خودش را روی تختش انداخت و دستانش را از شدت خجالت روی صورتش گذاشت و گفت: وااای خدای من، این چه احمق بازی بود من درآوردم!! چرا قشنگ مثل آدمیزاد کیف رو ازش نگرفتم، این مسخره بازیا چی بود که اتفاق افتاد، بعد زیپ کیفش را کشید تا ببیند وسایلش سر جایش هستند یا نه!! که ناگهان تکه کاغذی را در کیفش پیدا کرد، مرینت آن تکه کاغذ را از کیفش درآورد، روی آن تکه کاغذ شماره ی آدرین نوشته شده بود و آدرین زیرش نوشته بود که: گفتم شاید دفعه ی قبل که شمارمو دادم گمش کردی، الان دوباره برات شمارمو نوشتم، منتظرم به پیشنهادم جواب بدی!! مرینت با دیدن شماره خیلی وسوسه شد که پیام بدهد ولی بازم از یک طرف غرورش اجازه نمیداد که این کار را بکند!! مرینت پیش خودش گفت: پیام میدم! نه پیام نمیدم! پیام میدم! نه پیام نمیدم و این جمله را صد بار پیش خودش تکرار کرد تا بالاخره تصمیم گرفت به آدرین پیام بدهد!! مرینت گوشی خود را برداشت و به آدرین پیام داد و نوشت: سلا امروز نشد درست حسابی ازت تشکر کنم بابت آوردن کیفم، خواستم بهت پیام بدمو ازت تشکر کنم! ممنون! آدرین در حالی که در اتاق خود مشغول زدن پیانو بود صدای اعلان گوشی را شنید، او گوشی را برداشت و دید که یک شماره ی ناشناس به او پیام داده است 
: سلام امروز نشد درست حسابی ازت تشکر کنم بابت آوردن کیفم، خواستم بهت پیام بدمو ازت تشکر کنم! ممنون! 
آدرین از شدت خوشحالی فریادی کشید و روی تختش افتاد و بعد پیش خودش گفت: بزار جوابشو بدم ولی ناگهان تصمیمش عوض شد و گفت: نه پیام خوب نیست، بزار بهش زنگ بزنم!! و شماره مرینت را گرفت. مرینت در حالیکه از تصمیم خود حسابی پشیمون بود ناگهان با صدای زنگ خوردن تلفنش به خودش آمد او گوشی را برداشت و دید که آدرین است!!! 
: چه پروعه، انگار از خدا خواسته بود اصلا! وااای من چی دارم میگم! اگه از خدا خواسته نبود که نمیومد دوباره شمارشو بهم بده، هوففف.... بزار حالا جوابشو بدم ببینم چی میخواد بگه... الو
: الو سلام عشقم، چطوری؟! 
: هوی هوی وایسا با هم بریم، عشقم چیه دیگه! ببین من عشق تو نیستم
: نه دیگه اگه عشقم نبودی که بهم پیام نمیدادی، اگه یادت باشه بهت گفتم اگه بهم پیام بدی یا زنگ بزنی یعنی اینکه قبول کردی ما عشقای هم باشیم!! 
: نخیرم اصلا هم اینطور نیست! همونطور که دیدی من فقط به خاطر این بهت پیام دادم که ازت تشکر کنم چون تو مغازمون نشد درست حسابی ازت تشکر کنم!! فقط همین! 
: به هر حال من این چیزا حالیم نمیشه! چون تو قلب و ذهنم رو حسابی درگیر کردی، درگیر کننده ی قلب و ذهنم و میدونم که این حرفات همه بهونه هستن پس فردا عصر تو پارک بزرگی که نزدیک خونتون هست میبینمت، خداحافظ عشقم و تلفن را قطع کرد
: عه، الو، الو، الوووو!!! هوففف همینجور برای خودش میبره و میدوزه، اصلا صبر نکرد ببینه نظر من چیه، همینجوری برای خودش قرار میزاره!! و بعد لبخند ملیحی زد و گفت: ولی همچین بدمم نمیادا، پس شاید فردا رفتم سر قرار، آره....

فردا: 
: خیلی خب اینم از این، دیگه اوکی شدم بزار کیفمم بردارم، آهاااا!!! 
مرینت از پله ها پایین آمد، سابین رو به مرینت کرد و گفت: به سلامتی کجا میری خوشگل خانوم! 
: مامان، زیادی به خودم رسیدم و خوشگل شدم یعنی؟! سابین به مرینت نزدیک شد و گونه ی مرینت را نوازش کرد و گفت: تو خودت خوشگل بودی عزیزم!! داری میری پیش آدرین؟! مرینت دوباره گونه هایش سرخ شد و گفت: ام، چیزه، آره.... ولی مامان، از کجا فهمیدی؟!

: به خاطر اینکه من و پدرت هم وقتی میخواستیم با هم قرار بزاریم منم حال و روز الان تو رو داشتم!! و بعد هر دوی آنها خنده ی ریزی کردند!!!
: مامان من برم دیگه 
: باشه دخترم، خوش بگذره
و مرینت و سابین از هم خداحافظی کردند و مرینت رفت!!! 
مرینت وقتی به  محل قرار رسید این ور و اون ور رو دید زد تا آدرین رو پیدا کنه!!! اون یه لحظه استرس گرفت که نکنه زودتر اومده باشه و آدرین فکر کنه مثلا اون چقدر مشتاق دیدنشه!!! همینطور که این فکر ها مانند چرخ و فلکی در ذهنش میچرخیدند و راه میرفت ناگهان آدرین رو دید که روی یک صندلی نشسته است!!! آدرین وقتی مرینت رو دید به سمت او دوید و گفت: سلام چطوری عشقم خیلی وقته منتظرتم!!! مرینت وقتی این جمله رو شنید خیالش راحت شد که پس اون خیلی زود نیومده، و گفت

:سلام و سرش رو پایین انداخت!! آدرین: اوو دختر انقدر خجالتی نباش، با من راحت باش و دست مرینت رو گرفت و شروع به دویدن کرد و روی همان صندلی که تا چند دقیقه پیش خودش نشسته بود نشستند. آدرین با دستش صورت مرینت رو با بالا آورد و گفت: ای بابا دختر، مگه بهت نگفتم با من راحت باش! خب حالا بگو ببینم تو که عاشق من نبودی خانوم خانوما چطور شد که اومدی سر قرار؟! مرینت با دستپاچگی گفت: ام، خب، چیزه، من، من.... آدرین نگذاشت که مرینت به حرفش ادامه بدهد و گفت: ببین مرینت بیا این مسخره بازی ها رو کنار بزاریم ما دوتامون هم میدونیم که عاشق هم هستیم و به درد هم میخوریم، من میدونم تو به درد من میخوری چون هر دختری که میخواد با من دوست بشه فقط به خاطر  مال و ثروت و این جور چیزای من هست، ولی من میدونم که تو اگه دوست دختر من بشی به خاطر خود من دوستم داری!!! : تو از کجا مطمئنی؟! : چون من این عشق و محبت رو توی تو میبینم، مگه اینطور نیست؟! : تعریف از خود نباشه، آره! و بعد هر دوی آنها خنده ی ریزی کردند! آدرین ادامه داد: و من برای تو مناسب هستم چون میخوام همیشه در کنار تو بمونم، اگه اینطور نبود انقدر دور و برت نبودم که پیشنهادم رو قبول کنی و مثل بعضی از پسرا میرفتم دنبال یه دختر دیگه!!! مرینت پیش خودش فکر کرد و یاد قضیه ی کیم افتاد که چطور بهش بی محلی میکرد و اصلا به مرینت عشق و علاقه ای نداشت پس تصمیم گرفت پیشنهاد آدرین را قبول کند!! آدرین گفت: پس قبوله؟! ما از این به بعد گرل فرند و بوی فرند هستیم؟! مرینت چون حسابی فکر هایش را کرده بود با جدیت که با حس عاشقی آمیخته شده بود گفت: قبوله!!! بعد آدرین صورتش را به مرینت نزدیک تر کرد و گفت: اجازه هست خوشگلم؟! مرینت هم به نشانه رضایت و علاقه صورتش را نزدیک کرد و گفت: با کمال میل!! و بعد آنها اولین بوسه ی عاشقانشون رو انجام دادند!!! وقتی که قرار بود دیگر به خانه هایشان بروند، آدرین به مرینت گفت: میخوای برسونمت خونه؟؟ : نه ممنون دلم میخواد پیاده برم! : اوکی هرجور راحتی، فردا میام دنبالت که با هم بریم گشت و گذار و کیف و عشق!!! مرینت هم گفت: اوکی و بعد همدیگر را بغل کردند و خداحافظی کردند و هرکسی به سمت خانه ی خودش رفت. مرینت درحالیکه قدم زنان به سمت خانه اش میرفت لبخند رضایت روی لبانش بود و از اینکه آدرین دوست پسر او شده بود بسیار خوشحال بود!!!

 

 

خب اینم از پارت جذاب و عاشقانه و طولانی که گفته بودم، امیدوارم که خوشتون اومده باشه، برای پارت بعد 21 لایک و 20 کامنت. تا پارت بعدی خدانگهدار 😉😊🌷🌺