«دایی ناتنی من »p3
..
زنگ درو زدم و بعد از چند دقیقه ای با صدای مهربون آلما (نامادی و مامان آلیا) اومد که میگه
+مرینت واقعاً خودتی چه یادی از ما کردی بیا بالا عزیزم
منم لبخندی میزنم که در با تیکی باز میشه وارد حیاط میشم و حیاط با کاج های سر به فلک کشیده و گل های رنگارنگ که به آدم انرژی مثبت میده و مثلاً یکی که حال خوبی نداشته باشه و بیاد توی حیاط این خونه روی تاب آهنی یا آلاچیق بشینه با انرژی مثبت از اینجا میره بیرون
در ورودی باز میشه و مت (برادر ناتنی مرینت و آلیا)
(بچه ها یه نکته بگم اونم اینه که آلیا اینجا با مرینت خواهر و خواهر ناتنی هستن که جلو تر که بریم معلوم میشه ...)
خودش رو توی بغلم میندازه و با صدای بچه گونه میگه
+ چعوری (چطوری) آجی مرینت حالت دوبه (خوبه) دلم برات تنگ شده بود
منم محکم بغلش کردم و با ذوق زدگی و حرص گفتم
_ منم دلم برات تنگ شده بود ورجک با اون زبونت مخ چند نفر زدی هان
که صدای معترض آلما بلند شد و گفت
+ مرینت عزیزم بهتر بیای تو
جوری گفت که خندیدم و بعد گفتم«باشه» همراه مت به طرف خونه رفتیم و منم به طرف اتاق مشترک خودم با آلیا رفتم و لباس بیرونم رو با لباس توی خونه عوض کردم
و روی مبل نشستم و که چرا توی دادگاه نگفتم پیش بابا میمونم یا که اینجوری بشه من فقط پانزده سالمه و هیچ درکی از شوهر آینده اونم کی کسی که تو بچگی هوای منو داشت و من دایی صداش میزدم و واقعا تا همین امروز فکر میکردم که داییمه ولی نیست
توی حال خودم کلنجار میرفتم که یکی پس کله ای منو زد که با ترس از جا بلند شدم و به خواستم به طرف کسی این کارو کنه فوش آبدار بدم که با دید آلما که اخم مصنوعی کرده میگه
_ عاشق ی دختر کجای تو آخه سه ساعتها صدات میکنم
سرم رو پایین میارم و میگم
+ ای کاش عاشق بودم ولی درد من یه چیز دیگست که بدتر از عاشقی هستش
متعجب نگاهم میکنه که اشاره میکنم بشینه و میگم
_ مفصله بیا
منم تمام سیر تا پیاز رو براش تعریف میکنم که بعد از تموم شدن انگار رنگ نگاهش عوض میشه رنگ نگاهش عجیب بود مخلوطی از اینگه میدونم همه چیز رو ، ترس ، استرس و غیر
خواستم چیزی بگم که در به شدت باز شد که و چهری برزخی بابا نمایان شد و با دیدن من نفس عمیق کشید و بطرفم اومد و گفت
+ دختر نگرانم گردی تو آخه مامانت از صبح یه ریز داره زنگ میزنه که مرینت کجاست فعلانه بهمانه
منم نمیدونم چطور ولی بغضی که از صبح توی گلوم چنبله زده باز شد و خودم رو توی بغل بابا انداختم و تا نتونستم گریه کردم که بابا با وحشت خواست چیزی بگه که انگار آلما با ایما و اشاره بهش فهموند تا آروم بشم بعدش حرف بزنیم
همیشه ای خدا خدم رو لعنت میفرستم که چرا مامان رو انتخاب کردم تا کار به آنجا کشیده بشه چون من با با لج کرده بودم فکر کردم چون خیانت کرده حتماً دیگه ما رو نمی بینم اما اشتباه بود و مت اشتباه کردم بدم اشتباه کردم و راه پشیمونی نداره
شاید چون بچه بودم و تحت تاثیر بودم و چیزی دیگه ای نمی تونست منو از تصمیمم منصرف کنه
بابام عاشق بود نه مامان انگار که مجبور کرده بودن بابا رو که باهاش ازدواج کنه بابام عاشق آلما بود اینو تو نگاه ها و رفتار هاشون فهمیدم بودم مامان بابای من هیچ وقت همدیگه رو بغل یا بوس نمی کردن ولی آلما و بابا همیشه کارشون بوس و بغل کردنه همدیگه هست شاید این دلیل عاشقی نیست اما دلیل محبت مامان بابا هیچ وقت بهم محبت نکردن هیچ وقت ولی بابا آلما چرا
نمیدونم چقدر روی پیراهن بابا گریه کردم و اونم موهامو نوازش کرد که من به خواب عمیقی فرو رفتم شاید بخاطر آرامشی بود که میگرفتم بود اما خوابیدم
اتاق مشترک آلیا با مرینت ☝️
لباس خانگی مرینت ☝️
شرط برای پارت بعد 25تا کامنت و 25لایک
پیش نمایش : 4087
دوستون دارم تا پارت بعدی 🫂✨