آن سوی شب🌑 P3
*مرینت*
جلوی کافه تریا منتظر بودم. ساعت 4:10بود.
دیروز موقع رفتن یکی از هم تیمی های آدرین خواست باهام درمورد چیزی حرف بزنه..
یهو دیدم یکی با سرعت داره میاد سمت من.. همون دوستش بود.
پسر:وای... معذرت میخوام دیر کردم
من_عیبی نداره خیلی معطل نشدم... اسمت چی بود؟
پسر_جیمز ولی جیم و جیمی هم صدام میکنن... شما..
داشت سعی میکرد اسممو به خاطر بیاره
من:مرینت دوپن چنگ.. میخواستین درمورد چی باهام حرف بزنین؟
مرینت_خوب نیس همونجوری دم در صحبت کنیم.. بریم داخل
رفتیم داخل.. از خوش شانسی یه میز دو نفره همونجا بود.
نشستیم. گارسون اومد بالای سرمون:میتونم سفارشتون رو بگیرم؟
من_من قهوه میخورم.. و.. شما..
جیم:منم همینطور
من:گوش میدم
جیم:راستش پریشب با آدرین بیرون بودیم و گوشیش اشتباهی دست من جا موند.. تقریبا نصف شب بود و برای گوشیش یه ایمیل اومد. منم ناخواسته ایمیلارو خوندم و..
من:و؟؟؟؟؟!
جیم_یه سری نوشته به زبون دیگه با رنگ قرمز نوشته شده بود و پایینش یه عکس عجیب بود.
وقتی بهم گفت اون عکس چی بوده...من..اون عکس رو کجا دیدم؟
مطمئنم که دیدمش... اما حس خوبی نداشتم نسبت بهش
*جیمز*
مرینت_خودش چیزی بهت نگفت؟
من_نه.. اما وقتی بهش گوشی رو برگردوندم اول از همه سراغ همون ایمیل رفت.
مرینت :عکس العمل خاصی نشون نداد؟
من_خیلی شکه به نظر میرسید.
قهوه هامون رو آوردن.
من_ادرینو از کی میشناسی؟
مرینت _خیلی وقته. حدودا 4یا 5سالمون بود.
من_پس حتما باید خیلی بهم نزدیک باشین.
مرینت قهوشو دستش گرفت و به بیرون پنجره خیره شد.
من_بعضی وقتا حس میکنم خانواده بیخیالی داره
مرینت_چ.. چی؟.. منظورت چیه.؟
من_اون شبی که بیرون بودیم تا نصف ب بیرون بودیم اما هیچکس بهش زنگ نزد!
سوباکی قهوشو گذاشت.:تو خبر نداری؟
من_چیرو؟
مرینت_درمورد خانوادش چیزی میدونی؟
من _نه.. چطور مگه!
مرینت_خوب.. اون خانوادش از دست داده.. خیلی وقته
من که حسابی تعجب کردم چشمام داشت از حدقه بیرون میزد.
اولین چیزی که بعد گفتن حرفش به ذهنم رسید حرفی بود که تو رستوران بهش زدم"حتما خانوادت خیلی بهت افتخار میکنن که تا این حد توی هر زمینه ای موفقی نه؟"
وای خدا.. من... هیچ کلمه ای به ذهنم نمیرسه که بخوام حالتی که بهم دست داده رو توضیح بدم.
من:از.. کی؟
مرینت _خوب حدود۱۲ ساله
حس خیلی بدی داشتم. چطوری نفهمیده بودم.
گوشی مرینت زنگ خورد:بیخشید باید اینو جواب بدم.
بلند شد و رفت بیرون صحبت کنه.
قهومو خوردم. مرینت برگشت:ببخشید من باید برم
من_باشه.. ممنون که اومدی
مرینت_بازم اگه چیزی فهمیدی بهم خبر بدی... خدافظ
من_خدافظ
*مرینت*
روز بعد:توی مدرسه
وارد کلاس شدم.. مثل همیشه شلوغ و نا منظم.. رفتم روی صندلی نشستم.
جولیکا_سلام
من_سلام
اومد و میز کناری من نشست. می احوال پرسی کردیم.
من_ راستی تو میدونی ادرین تو کدوم کلاسه؟
جولیکا:کلاس روبرویی
من:اها
خیلی دوس داشتم که همکلاسی میبودیم.
دختر روبرویی من برگشت و گفت:سلام
من تاحالا ندیده بودمش:سلام..
دختر:من کاگامی تسوروگی هستم( و منی که فامیلی کاگامی رو یادم نبود و تو گوگل زدم🥲🤦♀️)
من:منم مرینت دوپن چنگ هستم
کاگامی:مرینت؟.. اها ادرین خیلی درموردت بهم گفته بود.
من_میشناسیش؟
جولیکا یه نامه رو میز من گذاشت"دوست دخترشه"
نمیدونم بعد از خوندن اون نامه چه حسی داشتم. ولی یه چیزو میدونم.. اونم اینکه ازش متنفر شدم... اصلا چه فرقی به حال من داشت.. ما فقط.. مثل یک خواهر برادر دوقلو بودیم.. که بعد ۱۲ سال همدیگه رو میبینم...
رفتم سمت باشگاه ... ادرین اونجا نبود.
کاگامی اومد جای ما:سلام بچه ها
الیا و جولیکا بهش سلام کردن اما من وانمود کردم که نفهمیدم اومده
مگان:سلام مرینت
من_سلام کاگامی
چرا در مورد اون دختره چیزی به من نگفته بود... هرچند.. هیچی بهم نگفته بود..
اصلا متوجه من میشد؟
همش به خودم طعنه میزدم و میگفتم:بس کن مرینت احمق
اما فایده ای نداشت.. نمیتونستم از فکرش بیرون بیام
من_راستی مگان تو شمشیرزنی بلدی؟
مگان_یه کوچولو
میخواستم بپرسم که چجوری با هم آشنا شدن.. ولی نمیتونستم...
فقط تنها کاری که کردم اگاز اونجا رفتم.. به هرحال کلاسا تموم شدن.. من فقط برای دیدن اومده بودم...پس اجازه داشتم مدرسه رو ترک کنم..
از مدرسه بیرون اومدم.. راه میرفتم.. آهنگ میخوندم.. و به تو فکر میکردم...
همینطور که داشتم میرفتم به ساحل رسیدم...
کفشامو در آوردم و روی شنا راه میرفتم گهگداری هم به رد پاهایی که درست کرده بودم نگا میکردم...
کمی جلوتر به یه رد پای دیگه رسیدم.. کمی بزرگتر از پاهای من بودن... انگار.. رد پاهای یه پسر بود.
پاهامو توی اونا میزاشتم و به مسیری که رد پاها درست کرده بودن ادامه میدادم.
ادامه دادم و بهسی خوردم:آخ ببخشید من....
ادرین_تو اینجا چیکار میکنی مرینت؟
من:مگه تو..الان نباید تو باشگاه باشی..
ادرین:میخواستم بیام یه قدمی بزنم
من_منم همینطور
با همدیگه داشتیم راه میرفتیم. این دومین باره که ناگهانی همدیگه رو میبینم... خنده داره
من با دنبال کردن اون رد پاها به تو رسیدم... بدون اینکه بخوام... یا بفهمم.. به سمتت کشیده شدم... مسیر من.. گرداب تو بود... مسیر تو گرداب کیه؟
من_یاد بچگیامون افتادم... همیشه از صبح تا غروب میومدیم ساحل و بازی میکردیم
آدرین خندید_اره واقعا خیلی خوش میگذشت. کاش این گفتگو ها تموم نمیشدن..
رفتیم و روی یکی از صخره ها نشستیم..
من_نگفتع بودی دوست دختر داری
ادرین_از کجا فهمیدی؟
من_همکلاسیمه... کی باهم آشنا شدین؟
ادرین_تقریبا 2ماهی میشه
نمیدونم برام خوشحال کننده بود یانه،
حتی نمیدونستم چرا عاشق کسیم که عاشق کس دیگه ایه
ادرین _من باید برم.. جاسپر غذا نداره (حال میکنین تو همه رمانام اوردمش😁)
من_گربت هنوز زندس!؟
ادرین_اره و دروغ نگم از منم سرحال تره
میخواست کفشاشو بردارهه گفتم_حداقل بعد غروب برو..
ادرین_باشه
دست خودم نیس.. برای کسی مثل تو که عاشق غروبه آفتابه دیگه چه بهونه ای میتونستم بیارم؟
اگه میگفتم نمیخوام بری... یکم دیگه بمون.. برای من میموندی؟؟؟
دلیلش رو نمیدونم.. اما.. هوای تو... بهاری ترین هوابرای منه!
حمایت کنینننن دیگه
به خدا ناراحت میشم میبینم آنقدر حمایتا کمه