Reality👩🏻⚕️p56 final🧑🏼⚕️
سلام خوب هستین بالاخره من بعد ی ماه با پارت پایانی واقعیت برگشتم امیدوارم لذت ببرید و خوشتون بیاد اگه پارت های قبل نخوندید حتما برید بخونید و کامنت و لایک یادتون نره😉♥️
شروع پارت جدید ادامه پارت 55
آدرین : اگه اجازه بدین من میخوام بهش پیشنهاد ازدواج بدم اگه هم اجازه ندیدن اونقدر میام و میرم به خونتون که تا راضی بشین
تام : نه اینطوری نمیشه .
آدرین : منظورتون؟؟
تام : منظورم اینکه نه اینطوری نمیشه در واقع نمیشه دو تا عاشق از هم جدا کرد من نمیتونم این ظلم به هردوتون کنم.
من الان طبق گفته های خودت فهمیدم دیوانه وار عاشق همدیگه هستید شما هر کاری کردید تا به هم برسید و از شر اون دختره خلاص شید…
پس منم نباید مانع تون بشم و هیچ کس رو هم نمیزارم مانع تون بشه .
لبخندی زدم و گفتم : واقعا ممنونم ازتون ممنونم .
گفت : خب بگذریم نظرت چیه ی تولد دیگه برای مرینت بگیرم؟؟ و پر از سورپرایز باشه برای مرینت.
با خوشحالی گفتم : عالیه واقعا عالیه …
پدر مرینت میخواست حرفی بزنه که گوشیش زنگ خورد :
تام : وایی بدبخت شدیم سابین داره زنگ میزنه . بهش چی بگم الان؟؟
آدرین : نمیدونم ؛ فقط بهتره به خانم ویلسون نگین که مرینت غش کرده ممکنه نگران بشه .
پدر مرینت باشه ای گفت و گوشی رو باز کرد و زد رو بلندگو :
تام : الو
سابین : سلام تام . کجایی ؟؟ چند ساعته دارم دنبال تو و مرینت میگردم ؟؟ نه میتونم تو عمارت تو رو پیدا کنم نه مرینت رو .
تام : خب راستش من و مرینت تو بیمارستان هستیم ی عمل فوری برامون پیش اومد بود که باید با هم انجام میدادیم .
سابین : خب فکر کنم عمل تون تموم شده پس زود بیایین به عمارت تا کیک ببریم .
تام : راستش نه عمل تموم نشده فقط من از اتاق عمل اومدم بیرون تا بهت خبر بدم که ما نمیتونیم تو ادامه تولد حضور داشته باشیم .
سابین : وایی بر من ؛ من الان به مهمون ها چی بگم آخه . از دست شما ها اه .
منم برای اینکه دروغ مون رو واقعی نشون بدم از نیمکت پاشدم و کمی از اونجا دور شدم و بعد با صدای بلند گفتم : آقای ويلسون لطفا تشریف بیارید به اتاق عمل ؛ تو اتاق عمل بهتون نیاز داریم .
تام : عزیزم منو صدا میزنن باید برم خودت لطفا ی جوری حلش کن .
سابین : باشه برو به کارت برس .
تام : ممنون عزیزم خدانگهدار .
سابین : خدانگهدار.
بعد اتمام مکالمه شون پدر مرینت هم از نیمکت پاشد و گفت : بهتره ی سر به مرینت بزنم تو هم برو استراحت کن که خیلی خسته ای .
سری تکون دادم و رفتم تا کمی استراحت کنم .
( روز بعد ساعت 9 شب )
ی روز کامل بود که مرینت بیدار نشده بود
و این داشت واقعا نگران ام میکرد باید تا الان به هوش اومده بود .
رفتم اتاق مرینت تا ببینم به هوش اومده یا نه همین که در باز کردم دیدم مرینت میاد به سمت در سریع رفتم سمت اش تا اجازه ندم به خودش فشار بیاره چون تازه ی شوک بزرگی رو گذرونده بود .
بهش گفتم بره استراحت کنه ولی اون پدرش رو میخواست.
البته حق هم داشت بالاخره کم مونده بود پدرش رو از دست بده ولی منم حق داشتم چون تازه به زور پدرش رو راضی کرده بودم تا بره استراحت کنه و منتظر به هوش اومدن مرینت نباشه .
هر چقدر هم باهاش حرف میزدم اون بازم اصرار میکرد که پدرش رو ببینه سعی داشتم راضیش کنم که دیدم در باز شد و پدر مرینت اومد تو واقعا اون لحظه خیلی خوشحال شدم خوبه که پدرش به حرفم گوش نداده و نرفته و الا من موندم رو دست مرینت .
بعد اینکه کمی پدر و دختری با هم حرف زدن من و پدرش از اتاق خارج شدیم تا مرینت بتونه بیشتر استراحت کنه .
( دو روز بعد )
بالاخره حال مرینت بعد چند روز کاملا خوب شده بود و من و پدرش براش ی سوپرایز بزرگ برای امروز آماده کردیم و الان قراره برم پیش اش تا اونو ببرم به جایی که آماده کردیم .
از زبون مرینت :
بالاخره بعد چند روز تموم سر گیجه هام خوب شده و الان هم قراره آدرین بیاد دنبال و بریم به ی رستوران .
البته بازم مطمئن نیستم که میریم رستوران یا نه چون آدرین این چند روز اخیر خیلی مشکوکه اصلا کلا خانواده ام این چند روز رو خیلی مشکوکن نمیدونم چی ازم قایم میکن باید هر چه سریعتر راز شون رو بفهمم .
هوفی کشیدم و رفتم سمت کمد لباسام.
ی لباس صورتی ساده و بلند و بدون آستین از انبار لباسم برداشتم و بعدش از کمد کیف و کفشم ی کفیه و کفش سفیدی انتخاب کردم بعد انتخاب لباسام رفتم سراغ میز آرایشم و ی آرایش ملایمی کردم و موهامو رو هم باز گذاشتم .
بعد پوشیدن لباسام ی زنگی به آدرین زدم که ببینم کجاست .
مکالمه :
مرینت : سلام عشقم .
آدرین : سلام بر زیبای خفته چه عجب یادی از ما کردی .
مرینت : شب تا صبح باهاتم بعد میگی چه عجب یاد از ما کردی .
آدرین : اع چرا داری دروغ میگی شبا که پیشم نیستی .
مرینت : تا ۹ شب که پیشتم بعد از اونم دیگه میری خونه غذا میخوری و میخوابی دیگه بعد اون کاری انجام نمیدی که .
آدرین : امم نه نه داری اشتباه میکنی خانوم کوچولو دقیقا اون تایمی که خیلی بهت نیاز دارم همون تایم ۹ به بعد هست.
مرینت : خیلی خیلی ….
آدرین : خیلی چی ؟؟
مرینت : خیلی هیچی هیچی باشه هیچی واقعا حرفی ندارم بهت بزنم .
آدرین : خودم میدونم خیلی چیزم … هعی کاریش نمیشه کرد از وقتی تورو دیدم وضعم همینه.
مرینت : هوف اینا ولش بگو ببینم کجایی ؟؟
آدرین : یک ساعته دم در خونه تون منتظرم اگه آماده ای بیا پایین وگرنه دیگه من برم به پوکیدن ام ادامه بدم .
مرینت : نه آماده ام الان میام پیشت.
(اتمام مکالمه )
آخرین بار ی نگاهی به آینه انداختم و رفتم پایین که چشمم خورد به ماشین آدرین سریع رفتم سمت ماشین و در ماشین باز کردم نشستم توش :
آدرین : خانم فکر کنم اشتباهی سوار شدین .
مرینت : آدرین!!
آدرین : چیه آخه ؛ اونقدر زیبا شدی که واقعا تو رو لایق خودم نمیدونم
انگشت اشاره ام رو به سمت لبش بردم و گفتم : هیش اصلا حق نداری ی بار دیگه این حرف بزنی من و تو خیلی هم مناسب همدیگه هستیم و اینکه اگه خدای نکرده تو نباشی من حتی ی لحظه هم نمیتونم نفس بکشم .
آدرین : باشه من تسلیم . تا دیر نشده بهتره حرکت کنیم .
مرینت : کجا قراره بریم ؟؟
آدرین : امم نمیتونم بهت بگم قراره حسابی سورپرایز ات کنم .
مرینت : اع آدرین بگو دیگه اذیت نکن اگه نگی من از فضولی میمیرم.
آدرین : نه نمی میری نگران نباش .
مرینت : هوف باشه .
بعد این حرفم ی سکوت سنگینی بینمون رو فرا گرفت .
دیگه داشت حوصله ام سر می رفت که تصمیم گرفتم ی سوالی رو که چند وقته ذهنم در گیر میکرد و ازش بپرسم .
گفتم : آدرین .
آدرین : جانم .
هوفی کشیدم و گفتم : میخوام ازت ی سوالی رو بپرسم.
آدرین: بپرس جانم .
گفتم : راستش میخواستم بپرس ام که ما چطوری قراره به خانواده هامون اطلاع بدیم که همدیگر دوس داریم و میخواییم ازدواج کنیم ؟
آدرین : خیلی راحت همه رو ی جا جمع میکنیم و میگیم ما همدیگه رو دوس داریم و میخواییم ازدواج کنیم به همین راحتیا .
گفتم : نه دیگه به همین راحتی هام نیست اگه یادت باشه تا ی هفته پیش جنابعالی ی نامزد داشت. اگه بخواییم این حرفا رو بزنیم آدم بده داستان من میشم . همه فکر میکنن من ی دو بهم زن هستم و تو هم ی خیانت کاری ، هیچکس نمیفهمه که ما چه سختی هایی کشیدیم .
آدرین با آرامش خاصی گفت : نگران نباش من حلش میکنم .
با ترس گفتم : ولی من میترسم .
آدرین : از چی میترسی .
گفتم : از این میترسم که باز رابطه ام با بابام بهم بخوره .
آدرین : نترس نمیزارم رابطه تون بهم بخوره .
نگاهمو از پنچره گرفتم به صورت آدرین دوختم و گفتم : نظرت چیه ی مدت صبر کنیم بعد بگیم ؟
آدرین : نه نمیشه من دیگه تحملشو ندارم .
گفتم : باشه هر طور مایلی .
( 15 دقیقه بعد )
بالاخره بعد ی ربع و طی ی راه طولانی به مقصد رسیدیم .
آدرین : پیاده شو که رسیدیم.
با شوک گفتم : آخه اینجا که فقط ی خونه هست .
آدرین : آره دیگه اینجا خونه ماست .
با تعجب گفتم : چی ؟؟ اینجا خونه ماست !!؟؟؟
آدرین : آره خونه ماست و اینکه قبل از وارد شدن به خونه باید چشاتو ببندم تا سوپرایزم خراب نشه .
گفتم : اه از صبح دیوونه ام کردی از بس سوپرایز سوپرایز کردی .
آدرین : کمی هم صبر کنی حله . فقط چشاتو بزار ببندم تا چند دقیقه دیگه حسابی سوپرایز شی .
گفتم : هوف از دست تو باشه چشامو میبندم .
آدرین : نه نمیشه باید من ببندم .
اومد نزدیک و چشمام رو با ی روسری قرمز بست و گفت : خودت رو واگذار کن بم تا ببرمت به جایی که میخوام .
آروم آروم به کمک آدرین به جایی که آدرین می خواست رسیدیم .
بعد آروم چشام باز کرد که یهو همه گفتن : تولد تولد تولدت مبارک ….
با تعجب به اطراف نگاهی انداختم پدر و مادرم ، برادرام ، پدر و مادر آدرین و … همه نزدیکان و عزیز ترین هام بودن با تعجب گفتم : آخه برای من که تولد گرفته بودین لازم نبود که دوباره بگیرین و خودتون به زحمت بندازین.
مامانم اومد جلو بغلم کرد و گفت : دفعه قبلی تولدت خراب شد و اون روز حتی نشد کیک رو هم ببری پس ما برات ی تولد دیگه گرفتیم تا ایندفعه رو خوش بگذرونی .
ازش جدا شدم و با لبخند گفتم : ممنونم ازتون خیلی ممنونم .
( چند ساعت بعد )
بعد کلی رقص و پایکوبی حالا نوبت کیک بریدن وباز کردن هدیه ها شده بود .
اول آلیا رفت سمت کادو ها تا بازشون کنیم . اما من با آرنجم زدم به شکمش و گفتم : از آخرین کادو خاطره خوبی نداشتم . بزار بمونه برای بعد !
آلیا عین چی خندید و گفت باشه بعد کیک آورد جلو و گذاشت رو میز و گفت : اول آرزو کن و بعدش فوت کن .
چشام و بستم و تو دلم گفتم : خدایا لطف کن من و آدرین رو بهم برسون و ما رو هیچوقت از هم جدا نکن.
بعد اینکه شمع ها رو فوت کردم بعد دست زدن و جیغ و هورا کشیدن .
بعد بریدن کیک تک تک هدیه ها رو باز کردم که نوبت به آدرین رسید تا کادو مو بهم بده .
آدرین تک سرفه ای کرد و گفت : با اجازه بزرگترا .
بعد یهو جلوم زانو زد
برای یه لحظه آدرین انقدر احساساتی و پر از استرس شده بود که با صدای لرزان و ترسیده گفت : خانم …. مرینت ویلسون … آیا با من … آدرین اگراست …. ازدواج میکنید ؟؟؟
با تعجب و بدون تردید و فکر کردن بلند گفتم : بله !؟ بله ! !آره !
بعد انگشتری که تو دستش بود رو به انگشتم انداخت که یهو گفتم : ولی هیچکس اینک نمیدونه که ما همو دوس داریم .
که یهو کل جمع زدن زیر خنده حتی خودمم از این حرفم خنده ام گرفته .
آدرین تک سرفه ای کرد و گفت : اولا اگه نمیدونستن با همین حرف شما حتما فهمیدن . ولی باید بگم که کل جمع از ماجرا مون خبر داره و به کمک این جمع همهی اینکارا انجام دادم .
با خوشحالی بغلش کردم و گفتم : یعنی الان ما میتونیم ازدواج کنیم ؟.
پدرم با جدیت گفت : بله ولی لطفا فعلا فاصله اجتماعی رو رعایتکنید .
بعد این حرف پدرم از آدرین سریع جدا شدم که باز کل جمع زدن زیر خنده که پدرم با خنده گفت : بابا من شوخی کردم راحت باش دخترم بالاخره کار از کار گذشته.
با خجالت سرم پایین گرفتم و گفتم : باباااا!
که با ی لحن خاصی گفت : جان بابا .
رفتم بابا رو هم بغل کردم و گفتم : دوست دارم بابام خوشحالم که پیشم هستی .
بابام با لبخند زیبایی گفت : منم همینطور دخترم .
کاگامی با خوشحالی گفت : نظرتون چیه عروسی من و فیلیکس و آدرین و مرینت ی جا بگیریم ؟؟
آدرین با خوشحالی گفت : من که موافقم چون دیگه تحملشو ندارم .
پدرم با لحن شوخی گفت : اع که اینطور پس باید ی صد سال دیگه رو هم تحمل کنید .
آدرین هم با ی لحن بچگونه ای گفت : اع نشد که شما بهم قول داده بودین که دخترتون رو بهم بدید .
تام : آره گفته بودم ولی نگفته بودم که قراره به این زودیا ازدواج کنید .
آدرین : نشد دیگه نشددددد اگه دخترتون و من به این زودیا ازدواج نکنیم هر شب تو خونه تون می مونم و مزاحمتون میشم .
تام : هوف باشه بابام دخترم مال خودت عجب داماد نچسبی هستی تو .
بعد بابام به سمت من برگشت و گفت : دخترم اگه تو هم موافقی ی هفته دیگه با کاگامی و فیلیکس عروسی شما رو هم بگیریم.
با خوشحالی گفتم : آره موافقم میخوام خیلی زود ازدواج کنیم .
که آدرین با خوشحالی گفت : پس نظرتون چیه امشب همینجا نامزد کنیم ؟
تام : آخه بچه جون تو چرا اینقدر عجله میکنی ؟؟
آدرین : عجله که چه عرض کنم دو سال که از دوری دخترتون هر روز و هر شب تلف شدم ی 6 ماه هم اینجا باهم قهر بودیم و این 6 ماه آخر رو هم که بهم رو داده و خواستیم بهم برسیم ایندفه رو هم که بلا هایی طبیعی مانع رسیدن مون به هم شد پس در نتیجه دیگه صبری برام نمونده .
تام : حق با توعه پسر .
آدرین : پس با اجازه تون الان که جمع مون جمع ِ بزارید مراسم نامزدی رو برگزار کنیم .
سابین : بنظرم که عیب نداره ولی هنوز انگشتر نخریدید که .
آدرین : شما نگران اونجاش نباشید من انگشتر ها رو خریدم حتی ربان قرمزش رو هم خریدم حتی قیچی رو هم آوردم نگران نباشید من خودم فکر همه جاشو کردم .
با خنده گفتم : فکر نمیکردم تو اینقدر برای رسیدن به من عجله داشته باشی.
آدرین : شاید باورت نشه ولی خیلی عجله دارم حتی نمیتونم ی ثانیه از زندگیم رو هم بدون تو بگذرونم. عاشقتم و دیوونتم .
با این حرفای آدرین لپ هام گل انداخت و سرمو از روی خجالت به پایین انداختم گفتم : آدرین !!
آدرین : جانم .
بعد همه مون زدیم زیر خنده و آخر سر قرار شد شب مراسم خواستگاری رو برگزار کنیم و به طور رسمی نامزد هم دیگه باشیم .
( چند ساعت بعد )
بالاخره با تموم خوبی ها و خوشی ها مراسم خواستگاری رو برگزار کردیم و همه راهی خونه شون شدنو من و آدرین موندیم .
البته آدرین هنوز به خاطر قهوه نمکی که به خورد اش دادم ازم دلخوره هعی حالا مجبورم ناز آقا رو بکشم و از دلش در بیارم .
بعد اینکه مامان و بابا رفتن در بستم و رفتم پیش آدرین و رو مبل نشستم :
مرینت : هنوزم ازم دلخوری ؟؟
آدرین : بله که دلخورم توبهم خیانت کردی .
مرینت : بابا چرا داری بزرگش میکنی یکمی به قهوه ات نمک اضافه کردم دیگه اونم بخاطر رسم و رسومات و به علاوه به خاطر اصرار های زیاد آلیا و کاگامی بود .
آدرین : حساب اون آلیا و کاگامی رو هم میرسم .
مرینت : هوف از دست تو ؛ مثل بچه ها میمونی .
آدرین : باید از دلم در بیاری و الا باهات حرف نمیزنم .
مرینت : چطوری میخوای از دلت در بیارم ؟؟
آدرین : بیا بالا تا بهت بگم .
مرینت : هوف باشه از دست تو …
از زبون مرینت :
صبح از خواب بیدار شدم و کش و قوسی به بدنم و دادم و با دیدن
لباس مجلسی ام که کنار تخت افتاده بود لبخندی رو لبم اومد و زیر لب گفتم : از دست تو آدرین آخر سر کار تو کردی و تا شب عروسی دووم نیاوردی .
با لبخند نگاهی بهش انداختم و با دستم موهاش نوازش کردم و بوسه ای آروم به لباش زدم که چشاش باز کرد و گفت : سلام بر بانوی زیبا .
با لبخند گفتم : سلام بر موش کوچولوی من .
آخر سر که کار خودت کردی !
آدرین : دیگه من اینم دیگه تا کاری رو به سر انجام نرسونم آروم و قرار ندارم .
گفتم : الان که به سر انجام رسوندی آروم و قرار داری آقای محترم ؟؟
آدرین : امم نه هنوز دو تا کار دیگه اول صبحی باید انجام بدم و بعد .
خواستم حرفی بزنم که لباش چسبوند به لبام و محکم بوسید و سه دقیقه مجبور کرد کیس فرانسوي بریم .
بعد از سه دقیقه از هم جدا شدیم و گفت : این اولین کار و دومین کارم اینکه منو باید محکم بغل کنی که شب تا صبح حین خواب دلتنگ ات شدم .
گفتم : عجب بشر پرو رویی تو .
بعد بدون اینکه اجازه حرف زدن بده . شانه های برهنه و گرمش رو به شانه های سردم چسبوند و محکم بغلم کرد و گفت : عاشقتم عاشقتم عاشقتم …. هر چقدر هم بگم عاشقتم کمه اونقدری دوست دارم و عاشقتم که هیچوقت نمیفهمی چقدره .
منم محکم تر از همیشه بغلش کردم و گفتم : منم همینطور منمممم عاشقتم و دیوونه وار عاشقت خواهم ماند .
( 3 سال بعد )
از زبون مرینت :
سه سال گذشت آره سه سال از بهترین روز زندگیم گذشت روزی که من و آدرین وارد ی دنیای جدیدی شدیم و بهم دیگه قول دادیم در تموم لحظات زندگی مون پیش هم باشیم .
این سه سال بهترین سه سال عمرم بود و الان هم دارم ثمره این عشق چندین ساله رو تو شکمم حمل میکنم .
سه سال پیش همچین روزی بهترین عروسی رو دنیا گرفتیم و کل فک و فامیل رو هم دعوت کردیم تا شاید بتونن شاهد عشق بی نهایت مون باشند .
دقیقا سه سال پیش همچنین روزی بود که ناتاشا اومد پیشم و گفت : مراقب عشقتون باشید من هیچوقت عشقی به این پاکی و زیبایی ندیدم .
نزارید کسی به عشق تون صدمه بزنه و از بین ببره .
بعد این حرف ناتاشا هر روز این سه سال من و آدرین مراقب عشق پاک مون بودیم و هستیم و الان هم منتظر نتیجه عشق پاک مون یعنی دخترمون هستیم .
و امروز دقیقا روزیه که من و آدرین دنیا هامون یکی کردیم و من امروز دارم فکر میکنم چه سوپرایزی برای همسر عزیزم آماده کنم .
داشتم همینطور تو دنیای خودم سیر میکردم و به روز های خوب و خوش مون فکر میکردم که با صدای آدرین به خودم اومدم و گفتم : بله جانم .
آدرین : باز داری به چی فکر میکنی ؟؟
گفتم : هیچی دارم به روزی عروسی مون و روز های خوب مون فکر میکنم .
آدرین با خنده گفت : بگو دیگه خانم داره فکر میکنه برای شوهر عزیز اش چی بخره .
با عصبانیت گفتم : اع آدرین چرا داری سوپرایزم رو بهم میزنی .
آدرین : نگران نباش چیزی از سوپرایزت نمیدونم تو راحت باش و به سوپرایزت فکر کن .
با خنده گفتم : اه آدرین همش تقصیر توعه اه دارم همه چیو نا خواسته لو میدم اه .
آدرین : هیچی لو ندادی نگران نباش . هنوز اینا رو ولش میخواستم بهت بگم که من ی اسم خوب برای دخترمون پیدا کردم و حتی رفتم رنگ مو علاقه تو خریدم تا اسمش تو دیوار اتاقش با رنگ مورد علاقه ات بنویسم .
با لحن بچگونه ای گفتم : اه آدرین مگه قرار نبود اسمش رو با هم انتخاب کنیم اونم بعد به دنیا اومدنش .
آدرین : آره قرار بود ولی دیگه نمیشه چون من ی اسم خوب انتخاب کردم که مطمئنم تو هم خوشت میاد .
گفتم : باشه بگو ببینم اسم انتخابیت چیه ؟؟
آدرین : من میخوام اسم دختر مون اِما باشه اسمی که تو رو وارد زندگیم کرد و اسمی که باعث آغاز این عشق شد .
گفتم : راستش منم همین اسم رو مدنظر داشتم ولی میترسیدم برات خاطرات بد رو القا کنه .
آدرین : نه اصلا هم اینطور نیست
من بهترین روزا رو با اِما گذروندم و میخوام اون همیشه بخشی از زندگیم بمونه .
دست آدرین رو گرفتم و گذاشتم رو شکمم و بعد با دستم و دست اش دستی به شکمم کشیدیمو و گفتیم : از این به بعد اسمت اِما ست از این به بعد اسمت اِما ست .
بعد رو به هم دیگه کردیم همزمان گفتیم : عاشقتم .
بعد من ادامه دادم و گفتم : خوشحالم که تو شوهرمی و خوشحالم که بچه تو رو دارم حمل میکنم .
اونم گفت : منم از اینکه تو و دخترم دارم خوشحال و خوشبختم .
و بعد همدیگه رو بوسیدیم....
The and .
16700 کاراکتر
خب بالاخره من برگشتم برای جبران ی پارت طولانی طولانی دادم
خب باهاتون چند حرف دارم که باید بزنم و دلیل غیبت ام رو هم بگم .
اولا باهاتون قهر بودم چون کلا حمایت ها خیلی کم بود
دوما من دو بار تو این ماه مریض شدم و علاوهبر این حال روحی خوبی نداشتم و دائم با خانواده ام در حال و جنگ دعوا بودم و اونا مخالف داستان نوشتنم هستن و هر کاری میکنم بازم مخالفت میکنن البته حقم دارن بالاخره من ی کنکوری ام و باید بشینم سر درسام بگذریم .
سوما هم حوصله نداشتم .
خوب میخوام یچیزی بهتون بگم راستش من خواستم این داستان تموم کنم و با خیال راحتی برم سراغ کارم ممکنه دیگه کلا نباشم شاید باشم چه بدونم شاید دو هفته ای ی بار یا ماهی ی بار از رمان جدیدم قلمرو عشق پارت بدم ولی شایدم نتونم خواستم از الان ی خداحافظی کوچک کنم اگه در حق تون خوبی و بدی کردم بازم حلالم کنید ولی نگران نباشید هر وقت کامنت دادین یا تو گفتمان پیام دادین پاسخگو تون هستم و منو میتونید از وب خودم رمان میراکلسی هم پیدا کنید اگه احیانا از اینجا حذف شدم ولی باز سعیمو میکنم تا از اینجا حذف نشم حتی رمان ننویسم هم . خلاصه اگه شد اگه تونستم از خوابم میزنم براتون یواشکی رمان مینویسم اگه نشد نتونستم بعد کنکور تیر حتما برمیگردم پیشتون فقط مند از یادت نبرید دوستون دارم s.k