رمان irreversible love پارت۱۶
سلام. امدم با پارت ۱۶
اگه پارتای قبلو نخوندین میتونین از طریق برچسب بخونین و لایک و کامنت بزارین
بفرمایید ادامه
دخترک از جلوی آینه کشی ابریشمی برداشت و موهایش را با ان بست. رژ لب کالباسی اش را روی لب هایش کشید و به خودش در اینه نگاهی انداخت؛ یک دامن سیاه، بلوزی سفید و ژاکتی خاکستری که داخل دامنش داده بود؛همراه با موهای بسته و رژ کالباسی. اماده بود. کیفش را از روی میز برداشت و از خانه بیرون رفت. فردا باید طرحش را تحویل میداد و بقیه هم امروز باید فکر کنند بدون دلیل به شرکت امده و کاری ندارد. نفس عمیقی کشید؛ امیدی نداشت که امروز بتواند طرحش را بکشد؛ اما میخواست تلاشش را کرده باشد. وارد ماشینش شد و ان را روشن کرد. ضبطش را روشن کرد و مطمعن شد اهنگ We don't talk anymore را پخش کند. این اهنگ همیشه به او ارامش میداد. لبخندی روی لبش نقش بست؛ این اهنگ مورد علاقه ی لوکا بود. پنج دقیقه بعد به شرکت رسید و ماشینش را در پارکینگ پارک کرد. کیفی را برداشت و داخل شرکت رفت. سوار اسانسور شد و دکمه طبقه چهار را زد. چشم هایش را بست. صدای اهنگ let me down slowly گوشش را پر کرد. نفس عمیقی کشید. می ترسید که پس از خارج شدن از اسانسور با ادرین رو به رو شود. چرا امروز را مرخصی نگرفته بود تا در خانه اش با ارامش روی طرح کار کند؟ حداقل لوکا و ادرین انجا نبودند. سرش را تکان کوچکی داد و از اسانسور پیاده شد. نگاهی به اطراف کرد. وقتی مطمعن شد کسی نیست خودش را با قدم های سریع با تابش رسید. سرعت داخل ان رفت و در را بست. به نفس نفس افتاده بود:«حالا اگه میدیدنت چی میشد مگه دختر؟تهش اخراج میشی به خاطر نکشیدن طرح و دروغ گفتن و آبروت میره و بیکار میشی. اصلا مهم نیست واقعا!» چند دقیقه صبر کرد تا ضربان قلبش که محکم به سینه اش میکوبید به حالت عادی برگردد؛ سپس پشت میزش رفت و دفترش را از داخل کیفش بیرون اورد:« یا امروز طرحمو میکشم یا هیچ وقت.»شروع به کشیدن طرح کرد؛ اما ثانیه ای بعد ان را پاک کرد: «این که میلیون دلاری نیست!»کمی فکر کرد و طرح دیگری کشید؛ یک کت یقه هفت که گلدوزی زیبایی روی جیب ان خودنمایی میکرد؛ همراه با شلوار پارچه ای سیاه و یک کیف کرمی رنگ همرنگ کت؛ اما لحظه ای بعد متوجه ایراد کارش شد:« تکراریه! همون روزی که رفته بودم برای ادرین ساعت بخرم شبیه اینو دیدم.»سرش را تکان کوچکی داد و سعی کرد طرح دیگری بکشد؛ اما هر طرحی میکشید یا تکراری بود یا میلیون ها دلار ارزش نداشت. شاید اگر الان در موقعیت دیگری بود طرح های خوبی کشیده بود؛ اما هیچ کدام از ان ها میلیون ها دلاری نبودند تا او را از فاجعه فردا نجات دهند:«فردا چی تحویل بدم؟ اگه نتونم اینو بکشم اخراج میشم.» موبایلش را از داخل کیفش دراورد و شروع به دیدن طرح های میلیون دلاری کرد تا شاید از ان ها الهام بگیرد و ایده به ذهنش اید؛ اما هیچ کدام ویژگی نداشتند که بقیه طرح ها داشته باشند؛ برخی لباس شب های بلندی بودند که تا پایین زانو می امدند؛ بعضی کت هایی با طرح خاصی بودند؛ بعضی.... . موبایلش را گوشه میز گذاشت و مدادش را دست گرفت؛ سپس طرح دیگری کشید؛ بعد یکی دیگر و بعد طرح دیگری؛ اما سرنوشت هیچ کدام خارج از پاره شدن یا مچاله شدن نبود.ناگهان صدایی که از بلند گو پخش شد او را به خودش اورد:«کارکنان گرامی، وقت نهاره. میتونید برای صرف نهار تشریف بیارید.» ترس در عمق وجود مرینت ریشه کرد؛ اگر الان وقت نهار بود یعنی دو ساعت دیگر تعطیل میشدند اما مرینت هنوز طرحش را نکشیده بود. چاره ی کار به ذهنش امد:«لوکا.»
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«بزار دوباره بپرسم مطمعن بشم درست فهمیدم. تو برای اینکه اخراج نشی به ادرین گفتی یک طرح چند میلیون دلاری کشیدی که قراره فردا تحویل بدی؛ ولی از اونجایی که طراحیت اونقدری که گفتی خوب نیست نتونستی بکشی؛ درسته؟» مرینت با حرکت سر حرفش را تایید کرد:«درسته.خلاصش همین بود.»لوکا به چشمان دریایی مرینت خیره شد:«اونوقت من چیکار میتونم برات بکنم؟»-«خودت میدونی من طراحیم خوب نیست و نمیتونم این طرحو تنهایی بکشم و در نتیجه اخراج میشم.پس باید کمکم کنی.» چشم های اسمانی لوکا از تعجب گرد شدند:«اون وقت من چرا باید کمکت کنم؟»مرینت قیافهی مظلومی به خود گرفت:« چون اگه نکنی من اخراج میشم.»لوکا سرش را تکان کوچکی داد:«اونوقت کار کردن تو شرکت شازده انقدر مهمه؟»مرینت به زور جلوی خنده اش را گرفت؛ اما نتوانست از فکر اینکه لوکا به ادرین حسودی میکند و روی مرینت غیرتی شده است بیرون اید:«اگه بگم اره چی میگی؟»لوکا چشم هایش را چرخاند:«باشه..باشه..قبول میکنم. اما اینکارو به خاطر ادرین میکنم نه تو.»دخترک خواست منظور لوکا از حرفش را بپرسد؛ اما لوکا به حرفش ادامه داد:«منم البته تا حالا طراحی نکردم و نمیتونم طرح میلیون دلاری بکشم؛ اما شاید بتونم یک کاری بکنم. دفتر و مداد طراحیت رو اوردی؟»مرینت با حرکت سر حرفش را تایید کرد و دفتر و مداد طراحی اش را به او داد:«این یعنی کمکم میکنی؟»لوکا دفتر را باز کرد و مداد را روی ان گذاشت:«چاره ی دیگه هم دارم؟» مرینت خنده اش گرفت:«معلومه که نه!» دخترک روی صندلی نشست و به لوکا خیره شد که سخت درگیر طراحی بود. لوکا به طرحش نگاه کرد و زیر لب گفت:«برای اولین دفعه خوبه ولی میلیون دلاری نیست.» نگاهی به مرینت انداخت که خوابش برده بود. کت را از روی پیراهنش در اورد و روی مرینت انداخت تا سردش نشود. سپس دوباره شروع به طراحی کرد.حق با مرینت بود. طراحی از انچه فکر میکرد سخت تر بود.«حالا مرینت حتما باید طرح میلیون دلاری میکشید که اخراج نشه؟»میدانست کمی دیگر شرکت تعطیل میشود؛ پس مجبور بود در خانه اش هم روی طرح کار کند. سرش را تکان کوچکی داد و به طراحی ادامه داد.
پایان پارت ۱۶
شرط:۲۰ لایک و ۴۰ کامنت
اگه خیلی طولانی نبود به بزرگی خودتون ببخشید😅🌸🌸🌸چون اگه بشه میشه یکی از پارت هارو ادرینتی کنم😅