💙سرگذشت تلخ مرینت💙p19
ببخشید انقدر دیر می زارم
رفتم سمت اتاقی که بودم و رو تخت دراز کشیدم.
چه شب مزخرفی بود
یاد اون لحظه که میفتم تن و بدنم میلرزه
چیکار کنم خدایا؟
۲۴٠ میلیون سفته دست این ادم دارم من
بیچارم میکنه ، مطمعنم
بس که فکر و خیال کردم نفهمیدم چطوری خوابم برد .
جونز افتاده بود روم و از تو چشماش خودمو میدیدم که صورتم خونیه و هر لحظه داره نزدیکم میشه
با تمام وجود جیغ کشیدم
-مرینت مرینتتتت
با تکونای لوکا با جیغ از خواب پریدم
و گریه میکردم
منو گرفت تو اغوشش
-هیسسس هیچی نیست خواب دیدی مرینت
اروم باش ، اتفاقی نیفتاده عزیزم
خواب بود ، تو خونه منی و هیچ اتفاقی برات نمیفته
+ اون بود
اون افتاده بود روم و...
نتونستم جملمو کامل کنم و به هق هق افتادم
سرمو گرفته بود تو سینش و سعی داشت ارومم کنه
-اروم باش من نمیزارم دیگه بهت نزدیک شه قول میدم بهت به روح جولیکا نمیزارم اذیتت کنه.
لوکا:
تو اغوشم گرفته بودمش و مثل جوجه تو بغلم میلرزید
با لرزشی که تو صداش بود گفت
-میترسم .
به تخت تکیه دادم و مرینت همونطوری که سرش تو بغلم بود اشکاش میومد
دستمو بردم داخل موهاشو نوازشش میکردم
بعد نیم ساعت تو بغلم خوابش برد.
میخواستم برم ولی میترسیدم از خواب بیدار شه یا دوباره خواب بد ببینه.
نگاهمو انداختم به صورت معصومش
مژه های بلندش از اشک خیس شده بود و رد اشکاش روی گونش مونده بود
لبای کوچولوش به خاطر بغض اومده بود
جلو و مثل بچه ها شده بود
وقتی مطمعن شدم خوابش سنگین شده
اروم سرشو گذاشتم رو بالشت واسه
خودمم از کمد یه پتو و بالشت برداشتم و رو زمین دراز کشیدم ، نگران بودم
نمیتونستم تنهاش بزارم ، خیلی حالش بد
بود
و حسابی ترسیده بود.
کم کم چشمام سنگین شد و خوابم برد.
مرینت:
چشمامو باز کردم
چند لحظه طول کشید تا همه چیز یادم بیاد و شرایط و در کنم
نشستم رو تخت و لوکا رو دیدم که پایین تخت خوابش برد
و از سرما جمع شده تو خودش و پتوش زیر پاش افتاده بود
بیچاره به خاطر من اینجا خوابیده
خداکنه مریض نشه.
پتو رو برداشتم و اروم انداختم روش
رفتم داخل دستشویی و صورتمو شستمو ،
سعی کردم بی سر صدا و در و باز کنم و از اتاق خارج شم.
رفتم اشپزخونه چایی درست کنم
صدام در نمیومد و میترسیدم از سرفه هام بیدار شه
چایی و دم کردم و منتظر نشستم تا دم بکشه
-صبح بخیر
سرمو از رو میز بلند کردم
+صبح بخیر ، ببخشید من بی اجازه اومدم
اینجا گلوم خیلی درد میکنه گفتم شاید چایی بخورم خوب بشه
-باشه دختر چرا انقدر توضیح میدی
دستتم درد نکنه
رفت سمت یخچال و داشت وسیله صبحونه اماده میکرد
از جام بلند شدم کمکش کردم
-بشین تو استراحت کن
+خسته نیستم
باهم صبحونه رو اماده کردیم و شروع کردیم به خوردن
اخرای صبحونه بود که لوکا صدام کرد
-مرینت؟
+بله
-من امروز میرم وسیله هاتو ازاونجا میارم
+نمیشه
با تعجب نگاهی انداخت بهم
-یعنی چی نمیشه
+من پیش بابات سفته دارم
۲۴۰ میلیون و تو قرار دادی که بستم
نوشته که به هر دلیلی من بخوام نیام باید این مبلغمو پرداخت کنم
عصبی دستی تو موهاش کشید
-وای دختر تو مگه عقل نداری؟
چرا همچین کاری کردی
+دیشب برات تعریف کردم
از اول بگم؟
-نه نمیخواد از اول بگی، ولی نباید قبول میکردی
+دیگه کاریه که کردم
-میخوای برگردی اونجا؟
+یا باید برم اونجا یا بابات بندازتم زندان
اگه مامانم نبود قطعا زندان و انتخاب میکردم ولی الان مامانم مطمعنم زنده نمیمونه.
-مرینت من این پولو میدم بهت تو بعدا به من برگردونم
بدون هیچ منتی
+مرسی ، خودم حلش میکنم
-چه جوری میخوای حلش کنی؟
+نمیدونم میرم التماسش میکنم به پاش میفتم
-تو هنوز جونر و نشناختی
اون دست از سرت بر نمیداره.
+تو میگی چیکار کنم؟
-پیش خالت اینا که نمیری به خاطر پسر خالت
خونه دوستتم که نمیری که خیلی هم کار خوبی میکنی
خونه جونز هم که تو بخوای من نمیزارم بری اونجا
+منظورت اینه بمیرم دیگه؟
چون هیچ راه حلی وجود نداره اینطوری که تو میگی
-داره
+چی؟
- رو به رو در اپارتمان من یه سوییت دارم ، یه مدت اونجا بمون
پول جونز هم من میدم
تو کم کم بهم برگردون
+لوکا خواهش میکنم انقدر این موضوع و تکرار نکن
من ازت ممنونم
تا اخر عمر هم مدیون تو میمونم
ولی من نمیخوام کسی کمکم کنه
کلافه از جاش بلند شد و با تن صدای بلند که اصلا انتظارش و نداشتم گفت
-که چی ؟
واقعا با این حرفت به چی میخوای برسی؟
تو نمیتونی نمیتونییی تنهایی از پس همه چیز بر بیای
با همین قد بازیات کار دست خودت میدی
اشک تو چشمام جمع شده بود
انتظار نداشتم یهو اینطوری سرم داد بزنه
نگاه عصبانیش و ازم گرفت و رفت سمت بالکن و سیگارشو روشن کرد
واقعا من به خاطر قد بازی به این روز افتادم؟
چرا هیچکس نمیفهمه من چه مرگمهههه.
لوکا:
ادامه دارد...
برای پارت بعدی ۱۵ لایک
خدافظ