رمان irreversible love پارت۱۵

Mahsa Mahsa Mahsa · 1403/06/15 23:42 · خواندن 5 دقیقه

امدم با پارت ۱۵.

اگه پارتای قبلو نخوندین میتونین از طریق برچسب بخونین و لایک و کامنت بزارین

 بفرمایید ادامه

«به به،مرینت خانوم. بالاخره افتخار دادین تشریف اوردین.»مرینت موهایش را پشت گوشش داد :« ببخشید الیا. کار داشتم. دفعه بعدی زود میام.»الیا خندید:«عیب نداره دختر.سخت نگیر.»ادرین یکی از ابروهایش را بالا داد:«کاری رو که دو روز دیگه باید تحویل بدی رو که قبلا کشیدی. کار دیگه هم نداری. پس الان روی چی کار میکردی؟»نفس مرینت برای لحظه ای بند امد؛ چرا ادرین انقدر پیگیر کارش بود؟نفس عمیقی کشید؛ باید با دروغ دیگری ماجرا را درست میکرد:« دارم روی کار بعدی که باید تحویل بدم فکر میکردم. الانم اگه اجازه بدین میخوام برم خونه. ممنون میشم لطف کنید اجازه بدید.»ادرین از لحن رسمی مرینت که تعجب کرد؛ اما به روی خودش نیاورد:«اشکالی نداره. میتونی بری.»مرینت خدافظ یواشی زیر لب گفت و از شرکت بیرون رفت. نمیخواست از شرکت برود؛ اما مطمعن بود ادرین سوال پیچش میکند. نمی خواست بیشتر از این دروغ بگوید؛ مخصوصا به ادرین.«بعد این حرفایی که تو جشن تو مستی بهت زد چطور نمیتونی بهش دروغ بگی دختر؟»سرش را تکان کوچکی داد و سوار ماشینش شد. ماشینش را به حرکت در اورد؛ اما فکرش جای دیگری بود؛ دو روز دیگر چگونه باید یک طرح میلیون دلاری تحویل بدهد که حتی یک خط از ان هم نتوانسته بکشد؟_«حواست کجاست؟ »مرینت سریع پایش را روی ترمز گذاشت و ماشین چند سانتیمتر جلوتر از پای خانم جوانی ایستاد. قیافه ی ان دختر برای مرینت اشنا بود؛ اما نمیدانست او را کجا دیده است:«معذرت میخوام خانم.»دخترک سرش را تکان کوچکی داد و از جلوی ماشین مرینت کنار رفت. مرینت نفس عمیقی کشید؛ باورش نمی شد نزدیک بود به خاطر یک طرح کوچک که مسئله ی مهمی نبود جان یک نفر را به خطر بیندازد. مسئله مهمی نبود؟ تمام اینده و ماندنش در این شرکت بستگی به همان طرح داشت. همان طرحی که هیچ قسمتی از ان را نکشیده بود. ماشینش را به سمت خانه اش به حرکت در اورد و حواسش را جمع کرد. بعد از اینکه به خانه رسید؛ بدون در اوردن لباسش روی تخت دراز کشید. برای طرحی که دو روز باید تحویل میداد هیچ ایده ای نداشت؛ لوکا دروغش را فهمیده بود؛ و مجبور شده بود بگوید بخشی از طرح بعدی که باید تحویل میداد را کشیده بود.«امروز دیگه بدتر نمیشه.»از روی تختش بلند شد و پای میزشرفت. یکدفعه چشمش به تاریخ امروز خورد؛ سالگرد نامزدی اش با لوکا. چند سال پیش لوکا در همین روز از مرینت خواستگاری کرده بود و مرینت جواب مثبت داده بود. چشم هایش را بست و گذاشت خاطرات در ذهنش جاری شود؛ لوکا دست مرینت را گرفت و او را از ماشینش پیاده کرد. سپس با دستمال قرمزی چشم هایش را بست:«اینم برای این که عشقم یواشکی نگاه نکنه.»مرینت خنده اش گرفت:«از دست تو من چی کار کنم لوکا؟»لوکا دست مرینت را در دستش گرفت:« همین که باشی کافیه. همین که باشی.»لوکا مرینت را به سمت درب رستوران هدایت کرد و درب بعد از صدای تق کوچکی باز شد.دستش را دور کمر مرینت حلقه کرد:«چند قدم دیگه فقط بیا.»مرینت سرش را به نشانه تایید تکان کوچکی دادو چند قدم رو به جلو برداشت. حس کرد لوکا دستمال خونین رنگ را از چشمانش باز میکند. چشم هایش را باز کرد و به اطراف نگریست؛می توانست بادکنک های قرمز،قلبی شکل و بادکنک هایی با حروف LOVE را در قسمت های مختلف تشکیل دهد؛ چند خرس قرمز رنگ و رز های سفید داخل گلدان انجا را زینت میدادند و بر روی یکی از میزها با گلبرگ رز قرمز شکل قلب درست کرده بودند. در مرکز قلب قاب عکسی با عکس مرینت و لوکا کنار هم خودنمایی میکرد. لوکا میتوانست نگاه شگفت زده مرینت را تشخیص دهد:«حالت خوبه بانوی من؟ پسندیدی؟»سپس دست مرینت را گرفت و بوسه ای بر ان زد. مرینت از خجالت سرخ شد:« معلومه که پسندیدم.ممنون لوکا. تو همیشه حالمو خوب میکنی.»لوکا خندید:«وظیفمه که خوب کنم. میخوای من حالتو خوب نکنم فرد دیگه ای جای منو تو قلب عشقم بگیره؟» مرینت خنده ریزی کرد: «معلومه که نه. بعدم جای تو ابدیه.»لوکا گفت :«کاملا صحیح. »سپس گل رز سپیدی را از داخل گلدان برداشت و پشت گوش مرینت گذاشت.جعبه ی انگشتری را از داخل جیبش در اورد؛ ان را رو به مرینت گرفت و درش را با حرکتی سریع باز کرد:« بانوی من. با من ازدواج می کنی؟ »این ساده ترین سوالی بود که مرینت تا به ان روز جواب داده بود.«بله »ناگهان دید که لب های لوکا روی لب هایش بود. چشم هایش را باز کرد و لبخند غم انگیزی زد. مدتی بود که مثل قبلا بی دغدغه و راحت زندگی نمیکرد. بعد از فوت پدر و مادرش هیچ وقت از ته دل نخندیده بود. بی اختیار اشک از چشمانش جاری شد:«کجایی مامان .. کاش میشد یک بار دیگه تو و بابا رو ببینم؛ فقط یک بار دیگه...اون وقت دیگه هیچی از دنیا نمیخوام... چقد دلم برای غرغرای سوفی تنگ شده...»سرش را روی میز گذاشت و ارام گریه کرد. اهمیتی نداشت که برگه هایش خیس شود. مهم این بود که در ان لحظه به این گریه نیاز داشت. 

شرط:۱۸ لایک و ۲۰کامنت.البته اگه کامنتا و لایکا بیشتر باشه پارت بعد طولانیه 😅قبول دارم این دو پارت اخیر اخرش غمگین بود ولی پارت بعدی اگه طولانی باشه اینجوری نیست 😅

اگه خوشتون اومد لایک و کامنت فراموش نشه😉