☆ شازده کوچولو ☆ p²
سلام شب تون بخیر، مرسی بابت حمایت های خوشگل تون♡:)
☆ فصل دوم ☆
همیشه روزگارم در تنهایی میگذشت بی آنکه در حقیقت یکی را داشته باشم که با او حرف بزنم، تا اینکه شش سال پیش در کویر صحرا حادثه ای برایم رخ داد؛ یک قسمت موتور هواپیمایم شکسته بود و چون نه تعمیرکاری همراهم بود و نه مسافری، تنها دست به کار شدم تا از پس چنین تعمیر مشکلی برآیم. آن موضوع برای من مساله مرگ و زندگی بود. من به زور جیره ی آبم تا به آخر هفته میرسید.
شب اول هزارمایل دورتر از هر آبادی بر روی ماسه ها خوابیدم. من از هر کشتی شکسته ای که وسط اقیانوس به تخته پاره ای متصل باشد هم، تنهاتر بودم. پس میتوانید حدس بزنید که چه جور گیج شده بودم. با طلوع آفتاب و شنیدن صدای ظریف عجیبی ببدار شدم که گفت: «بی زحمت یک بره برام بِکِش!»
_ چی؟
_ یک بره برام بِکِش!
چنان از جا پریدم که انگار دچار صاعقه شدم. به سرعت چشم هایم را مالیدم و اطرافم را نگاه کردم آدم کوچولوی بسیار عجیبی را دیدم. این بهترین شکلی است که بعدها توانستم از او استخراج کنم. البته آنچه من کشیده ام با خود او بسیار فرق دارد!
اگرچه تقصیر من نیست. بزرگترها در شش سالگی از نقاشی دلسردم کردند و جز بوآی باز و بسته چیزی یاد نگرفتم که بکشم.
با چشم هایی که از تعجب گرد شده بود به این حضور ناگهانی خیره شدم. به یاد داشته باشید که من از نزدیک ترین آبادی مسکونی هزارمایل فاصله داشتم و این مرد کوچک من هم اصلا به نظر نمی آمد که راه گم کرده باشد یا از خستگی، یا از گشنگی و تشنگی و یا از ترس غش و ضعف رفته باشد.
هیچ چیز راجع به او به بچه ای نمیخورد که هزارمایل دور از هر آبادی مسکونی در میان صحرا گم شده باشد.
سرانجام هنگامی که قادر به سخن گفتن شدم به او گفتم:
_ آخه... تو اینجا چیکارمیکنی؟
و آن وقت او خیلی آرام، دوباره تکرار کرد که:
_ لطفا برای من یک بره بِکِش.
تحت تاثیر شدید رازی قرار گرفتن به آدمی جرات نافرمانی نمیدهد. گرچه در آن نقطه هزار مایل دورتر از هر آبادی مسکونی و با قرار داشتن در معرض خطر مرگ این نکته در نظرم بی معنی جلوه کرد باز کاغذ و خودکاری از جیبم درآوردم اما تازه یادم آمد که آنچه من یاد گرفتهام بیشتر در مورد جغرافیا و تاریخ و ریاضی و دستور زبان است، و با ناراحتی مختصری، به آن موجود کوچولو گفتم، نقاشی بلد نیستم.
او به من جواب داد:
_ عیب ندارد، یک بره برام بِکِش.
از آنجایی که هیچ وقت برهای نکشیده بودم یکی از آن دو تا نقاشی را که قبلاً بلد بودم برایش کشیدم. مار بوآی بسته را کشیدم. ولی یک دفعه جا خوردم وقتی آن موجود کوچولو گفت:
_ نه! نه! فیل درون شکم یک بوآ را نمیخواهم. بوآ موجودی بسیار خطرناک است و فیل طاقت فرسا.جایی که من زندگی میکنم همه چیز بسیار کوچک است، من یک بره لازم دارم. برایم یک بره بکش.
سپس شروع به کشیدن کردم.
بادقت نگاهش کرد و گفت:
_ نه! این بره حسابی مریض است. یکی دیگر برایم بکش.
سپس شروع به کشیدن کردم.
دوستم لبخند بانمکی زد و در نهایت بخشندگی گفت:
_ همان طور که میبینی... این بره نیست، قوچ است. شاخ دارد...
دوباره نقاشی کشیدم.
آن را هم مثل قبلی رها کرد:
_ این یکی خیلی پیر است... من یک بره میخواهم که طولانی مدت عمر کند...
این دفعه چون عجله داشتم که موتورم را تعمیر کنم، از روی بیحوصلگی جعبهای کشیدم که دیوارهاش سه تا سوراخ داشت، و از دهنم پرید که:
_ این یک جعبه است. بره ای که میخواهی داخلش است.
و بسیار تعجب کردم وقتی که دیدم داور کوچولوی من قیافهاش شکفته شد و گفت:
_ آها... این درست همان چیزی است که میخواستم! فکر میکنی این بره خیلی علف بخواهد؟
_ چطور؟
_ زیرا جایی که من زندگی میکنم خیلی کوچک است...
_ هرچه کوچک هم باشد، قطعا علف ها برای او کافی است. بره ای که به تو دادم خیلی کوچک است.
او سرش را به بالای نقاشی خم کرد و گفت:
_ خیلی هم کوچک نیست... ببین! خوابیده...
و اینطور شد که من با شازده کوچولو آشنا شدم.
☆ پایان فصل دوم ☆
نویسنده: آنتوان دوسنت اگزوپری
به ترجمه: زهره مستی