☆ شازده کوچولو ☆ p¹
سلام شبتون بخیر
آیلین هستم و بعد مدتی طولانی برگشتم با بارگذاری کتاب محبوب و ترند شازده کوچولو ، تشکر ویژه از دوستم بابت این که این مدت حواسش به اکانتم بود:)
خب از اونجایی که ممکنه خیلی از عزیزان دسترسی به این کتاب یا شرایط خریدشو نداشته باشن قراره تو مدت کوتاهی کل کتاب رو به نوشته آنتوان دوسنت اگزوپری و به ترجمه زهره مستی که ۲۷ فصل داره رو فصل به فصل پست کنم، منتظر حمایت هاتون هستم=]
☆ فصل اول ☆
یکبار هنگامی که شش ساله بودم ، تصویر با شکوهی را در کتابی به نام «قصه های واقعی از طبیعت» که راجع به جنگل کهن بود دیدم. تصویری از یک مار بوآ که در حال بلعیدن حیوانی بود. در این جا نمونهی تصویر آمده:
در کتاب گفته شده: ″مارهای بوآ، تمام شکارشان را بدون جوییدن یک جا قورت میدهند. بعد از آن دیگر نمیتوانند حرکت کنند و تمام شش ماهی که نیاز به هضم شکارشان را دارند، میخوابند.″
سپس راجع به حوادث جنگل به طور عمیق فکر کردم و سرانجام پس از کار کردن با یک مداد رنگی ، موفق به کشیدن اولین نقاشی ام شدم. اولین نقاشی ام به این شکل است:
شاهکارم را به بزرگترها نشان دادم و از آن ها پرسیدم: آیا از نقاشی ام میترسند یا خیر؟
اما آنان پاسخ دادند: ترس؟ چرا باید از یک کلاه ترسید؟
ولی نقاشی من یک کلاه نبود. آن تصویر یک مار بوآ بود که داشت یک فیل را هضم میکرد. آنگاه به دلیل این که بزرگترها قادر به فهم نقاشی ام نشده بودند، نقاشی دیگری کشیدم. داخل شکم مار بوآ را کشیدم، بنابراین آنان میتوانستند به درستی نقاشی ام را ببینند.
بزرگترها همیشه نیاز به توضیح دارند. نقاشی دومم به شکل زیر است:
این بار بزرگترها به من گفتند که از نقاشی مار بوآ چه به صورت باز و چه بسته دست بردارم و در عوض حواسم را به جمع جغرافی، تاریخ، ریاضی و دستور زبان بکنم. به همین دلیل، در شش سالگی کشیدن تصاویر ظریف را کنار گذاشتم. با شکست نقاشی شماره یک و شماره دومم، من هم دلسرد شده بودم. بزرگترها، هیچ وقت به تنهایی چیزی را درست متوجه نمیشوند و بچهها هم از این که مدام هرچیز را به آنها توضیح دهند، خسته میشوند.
ناچار شدم کار دیگری پیدا کنم، این بود که به سمت خلبانی رفتم ، کم و بیش تاکنون به همه جای دنیا پرواز کرده ام و به درستی جغرافیا برای من بسیار سودمند بوده است. من میتوانم در یک نگاه چین را از آریزونا تشخیص دهم. اگر کسی در شب گم شود، دانش جغرافیا به او کمک میکند.
در این مرحله از زندگی ، با خیلی از آدمهای کله گنده برخورد داشته ام. کنار خیلی از بزرگترها زندگی کرده ام و آنها را از نزدیک دیده ام ولی این موضوع باعث نشده درباره آنان عقیده ی بهتری پیدا کنم.
هر زمان که یکی از آن هارا که کمی روشن بین به نظر می آمد را میدیدم، با نقاشی شماره یکم که همیشه به همراه خود دارم، مَحَکِشان میزنم. اما آنها، چه زن چه مرد، همیشه پاسخ میدادند: ″این یک کلاه است″.
سپس من دیگر نه از مارهای بوآ، نه جنگل های کهن و نه از ستارهها با آنان صحبت نمیکردم. خودم را تا به سطح آنان پایین می آوردم و دربارهی پول و گلف، سیاست و انواع کراوات حرف میزدم. آنها هم از این که با چنین مرد معقولی آشنا شده بودند، بسیار خرسند میشدند.
☆ پایان فصل اول ☆ ۳۳۵۸ کاراکتر ☆
خب اینم از این یه پارت آزمایشی امیدوارم خوشتون بیاد ، دوستان کپی ممنوعه و تموم کارای این مورد با خودم بوده چون کتابش رو دارم، از درست کردن کاور گرفته تا نوشتن رمان و قرار دادن عکس درست شده نقاشی ها... امیدوارم برای زحمتام ارزش قائل باشید =]