🩸رمان جنایی قاتلین راهبه P3🩸

Melika Melika Melika · 1403/06/02 15:39 · خواندن 3 دقیقه

سلام دوستان من ملیکا هستم نویسنده ی رمان غروب عشق. ولی این دفعه با یه رمان جنایی اومدم! رمان قاتلین راهبه، یک رمان فوق العاده جالب و رمز آلود هست!! جوری که هر دفعه شما جا میخورید و غافلگیر میشید!! پس حتما پیشنهاد میکنم که بخونیدش!!! شاید پارت های اول رمز آلود نباشن ولی از پارت های بعد قول میدم که معتادش میشین!!!(چقدر تعریف کردم😅😅) ولی کلا جدی میگم این رمان خیلی باحاله پس بازم تاکید میکنم بخونیدش و به دوستانتون هم پیشنهاد کنید و حمایت هم فراموش نشه!!! خب دیگه بیشتر از این منتظرتون نمیزارم. بفرمایید ادامه مطلب برای خوندن پارت سوم رمان جنایی قاتلین راهبه🩸😈🩸😈🩸😈

پرستار نبض آن دو را گرفت بعد رو به ادی کرد و گفت: متاسفم خانم جوان!!! اونا دیگه در بین ما نیستند!! خیلی متاسفم!! این کلمه ها برای ادی خیلی دردناک و غم انگیز بود!!! مثل این بود که یک عالمه مال و ثروت داشته باشی و به یک باره دزدی همه ی آنها را شب هنگام بدزد!!! اما آیزاک و امیلی برای ادی بیشتر از طلا ارزش داشتند، خیلی بیشتر!!! ادی در حالی که در سیاه چالی از غم فرو رفته بود، دستانش را روی صورت سیاه سوخته اش گذاشت و شروع به گریه کرد!!! 

: توجه توجه هموطنان عزیز! توجه بفرمایید، لطفا توجه بفرمایید!! اکنون میخواهم به شما اعلام کنم که خیابان های  بیکر استریت و استرند و آکسفورد را سریعا ترک کنید و به خیابان های امن تر دیگر بروید!!! 
ادی سعی داشت خودش رو جمع و جور کند، سعی داشت والدینش را در آن لحظه فراموش کند و به توصیه بلندگو به مکانی امن تر برود ولی توانش را نداشت!!! انگار زمینِ آنجا او را نصیحت میکرد که از کنار پدر و مادرش که سال ها برای او زحمت کشیده اند و عاشق او بوده اند کنار نرود!!! همین طور که ادی با خود کلنجار میرفت ناگهان سربازی که خیلی جوان به نظر میرسید و تقریبا حدود 20 سال سن داشت دست ادی را کشید و گفت: خانم جوان، چرا شما هنوز اینجا هستید؟! مگه صدای بلندگو رو نشنیدید؟!؟! ادی که در آن لحظه خیلی حالش بد بود با عصبانیت  رو به سرباز کرد و گفت: مگه کوری، نمیبینی؟ اینا پدر و مادرم هستن، اینا عزیز ترین و تنها کسانی بودن که من داشتم!! ولی الان چی!؟ ها!؟ الان چی؟! به خاطر خود خواهی و زیاده خواهی کشورم باید از دستشون بدم!!! منم حالا که دیگه هیچکسو تو این دنیا ندارم میخوام همینجا بمونم و پیش پدر و مادرم بمیرم!!! فهمیدی!؟!؟ سرباز با عصبانیتی که همراه نگرانی برای ادی بود گفت: دیوونه شدی دختر!! تو الان داغی و نمیفهمی که داری چی میگی!!! پس باید فورا به حرفم گوش کنی و اینجا رو هر چه سریع تر ترک کنی!!! اما انگار گوش های ادی ناشنوا شده بودند!!! او فقط این صدا ها در گوشش میپیچیدند!! ادی و متاسفم!!! پس طبیعی بود که صدای سرباز را نمیشنید و به حرفش گوش نمیداد!!سرباز خیلی سعی کرد تا ادی را از آنجا ببرد اما ادی با سرباز نمیرفت!! سرباز جوان که فهمید دیگر چاره ای نمانده و به بن بست رسیده است ماده ای بی هوش کننده را که برای بیهوش کردن بعضی از سربازان دشمن و گرفتن اطلاعات از آنها بود را از جیبش در آورد و به گردن ادی مالید!!! ادی ناگهان به خود آمد و گفت: معلوم هست چی کار داری میکنی؟!؟!
: ببخشید خانم جوان اما شما اصلا به حرف من گوش نمیکنید منم مجبور شدم اینکارو بکنم!!! ادی خواست چیزی بگوید اما ناگهان چشمانش سیاهی رفت و دیگر هیچی نفهمید!!!!

 

 

 

خب اینم از پارت سوم امیدوارم که لذت برده باشین برای پارت بعد 8 لایک و 8 کامنت تا پارت بعد خدانگهدار 😈🩸😈🩸